دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

خاطرات خنده دار

  64715

اغـــــــــااز اونجایــــی که ما کُرد تشــــــیف داریم یــــــــ شصـت هفتـــادا
شلــــــــوار کُـــــــردیم تو کمـــــــد داداشـــــــامون هستش:):)
حالا عیــــــد مهمــــون واسمـــــــــون اُمـــــده از اُتریـــــــش...یعنــــــــــی پســـــــره دوســــــــت پســـــــر عـــمومون کـــــــــلا خارجــــــــی بود...زاده ویـــَــن..
بــــــــابـــــــــای مــــام گــــــــیر بهـــــــش داده بود بیـــــــا شلوارتـــو
عــــــــوض کن تا راحـــــت باشــــــــی...
بٌردَش تو اتـــــــــا ق یــــــــ شــــــــلوار کُردی بـهش داده بپــــــــوشه
پـــــــــسره بدبخــــــــت بعــــــــد از دو ساعــــت نتــــــــو نسته بود سیستــــــــم شلــــوارَرُ کشـــف کنــــــه...
اخــــــــــرش چنـــــــــد نـــــفر رفتــــــــن کَردن پاش ...
بیـــــــــشعورا تا رو سیــــــــنه کشـــــــــیده بودنش بالـا...
بیـــــــــچاره فک میــــــــــکرد مدلـــــــشه...
همنجوریــم چــــــــند تام عـــــــــکس یادگـــــــــار ی انـــــــــداخــــــت...
چــــــندتـام سـوغاتـی برد...همین روزاس تو تلوزیـــــــــون ببینین خارجیام شـــــــــلوار کردی پوشیـــــدن ... جون خــــــــودم راست میگـم...
خــــــــــنده نـــــــــداشت؟؟؟خو بـــــ مَ چهــ ..

  64686

----- (~~~) <هر روز ظهر كته‏!‏‏!‏‏>‏ (~~~) -----‏
‏روزهاي سخت سربازي: (قسمت يك‏)‏
روز اول آموزشي:‏
تازه وارد پادگان شده بودم و همه چيز رو پشت سر گذاشته بودم؛ هر چيزي كه تا حالا دوست داشتم... بعد از اينكه از در دژباني رد شديم بهمون گفتند: "بشينيد و كيفتون رو بزاريد روي شونه تون و تا قرارگاه پامرغي بريد‏"‏ اين دويست-سيصد متر سخت ترين مسيري بود كه تا حالا تو عمرم رفته بودم. وقتي رسيديم قرارگاه دوباره به صفمون كردند و تا ظهر سينه خيز و پامرغي و كلاغ پر رفتيم؛ اونم وسط تابستون استان خوزستان...‏
ظهر وقت ناهار با خودم فکر ميكردم "آيا اين چيزي كه جلوي منه خوردني؟‏"‏...نتونستم غذاشون رو بخورم؛ اون روز ظهر كيك با آبميوه خوردم...‏
با وقت ناهار خوردن هنوز دو ساعت استراحت نكرده بوديم كه دوباره به صفمون كردند و باز قصه از نو...‏
ديگه شب شده بود؛ از خستگي رو پاهام بند نبودم؛ همگي بغل تخت هامون خبردار وايساده بوديم؛ حاضر بودم همه چيزم رو بدم تا بزارن بخوابم...‏
كه فرمانده مون گفت: "تا سه ميشمارم همتون بايد بالاي تختتون باشيد...1...2...3...نچ؛ يه صدا اومد؛ بريزيد پايين‏"‏
دوباره تنبيه تا ساعت 12 شب و بلاخره خوابيديم...‏
ساعت چهار صبح: صداي بلند لگد زدن به در: "تق...تق...بيدار شيد...سريع به صف شيد‏"‏
واااي...دوباره...

  64677

----- (~~~) <هر روز ظهر كته‏!‏‏!‏‏>‏ (~~~) -----‏
روزهاي سخت خدمت: (قسمت دو‏)‏
روزهاي اول خدمت (آموزشي‏)‏ معمولا خيلي سخت ميگذره چون آدم هنوز به تغيير كردن شرايط عادت نداره. اينجور موقع هاست كه اراده آدم مورد آزمايش قرار ميگيره...اما متاسفانه من تو آزمايش رد شدم چون كه براي يه مدتي شروع كرده بودم به سيگار كشيدن؛ تا يه روز يكي از بچه هاي پادگان بهم گفت: "بريم تو شهر يه صفايي به خودمون بديم‏" و رفتيم يه جا كه خودش بلد بود...‏
ديدم داره يه سيگار و باز ميكينه‏
من: "فلاني؛ داري چيكار ميكني؟‏!‏‏!‏‏"‏
اون: "الان يه سيگاري ميپيچم بريم فضا‏"‏
من: "بابا بيخيال...مواد؟ يعني ميگي مواد بزنيم؟‏!‏‏"‏
اون: "نترس بابا...با يه بار دو بار كسي معتاد نميشه...‏"‏
من: "نه داش من...من نيستم...ترسو هم كسيه كه از ترس مشكلات رو بياره به مواد مخدر؛ خداحافظ‏"‏
اون موقع بود كه به خودم اومدم و فهميدم هر كي تو موقع سختي دستت رو بگيره دوستت نيست...‏
راستي از اون موقع تا حالا لب به سيگار نزدم

  64673

مخاطب خاصم با کلی ذوق بهم یه گل رز قرمز خشمل داده منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم بهش حالا از کدوم پارک چیدی!!!!!!!!!!!!!!
بمیرم الهی ناراحت شد یکی نی بگه مگه مرض داری دخیییییییییییی.

  64671

مامانم غذا رو میسوزونه درحد زغال نهصد ساله بعد با یه خونسردی خاص میگه چیزی نیست یکم برشته شده :|

  64665

----- (~~~) <هر روز ظهر كته‏!‏‏!‏‏>‏ (~~~) -----‏
روزهاي سخت سربازي: (قسمت سه‏)‏
يه نفر تو پادگانمون بود كه زيادم نمي شناختمش. (در حد يه سلام؛ عليك‏)‏ خيلي پسر خوب و ساكتي بود؛ ميگفت كه عاشق يه دختر شده و وقتي رفته خواستگاري دختره؛ باباي دختره بهش گفته بره كارت پايان خدمتش رو بگيره و بياد. بعضي وقت ها مي اومد گوشي منو ميگرفت و زنگ ميزد با دختره حرف ميزد. هر روز؛ روزشماري ميكرد كه كي خدمتش تموم ميشه.‏
تا اينكه بلاخره روز موعود رسيد؛ بله فردا ديگه روز آخرش بود. اون شب هم مثل هر شب اومد گوشي منو ازم گرفت تا با عشقش حرف بزنه...‏
فردا صبح بدن نيمه جونشو بردن بهداري؛ بچه ها ميگفتند خودكشي كرده ولي شانس اورده سريع رسوندش بيمارستان...‏
وقتي دليلش رو پرسيدم گفتند: "ديشب فهميده كه عشقش شوهر كرده...‏"‏

  64657

----- (~~~) <هر روز ظهر كته‏!‏‏!‏‏>‏ (~~~) -----‏
روزهاي سخت سربازي: (قسمت چهار‏)‏
يه هم پستي داشتم كه خيلي با هم صميمي بوديم. يه روز بهش خبر دادن كه پدرش فوت كرده. بيچاره خيلي حالش بد بود؛ از طرفي هم چونكه اون موقع پادگانمون سرباز كم داشت مرخصي هم بهش ندادن. (بيچاره اون موقع خيلي حالش بد بود ولي چه ميشه كرد ديگه...‏)‏
يه سرباز ديگه هم تو پادگانمون بود كه مربي "ووشو‏"‏ بود. اينم يه روز رفت مرخصي و ديگه برنگشت‏!‏ چند روز بعدش فهميدم تو مرخصي با يكي دعواش شده و با ميله آهني زدن تو سرش و مرده...‏
بععله...سربازي هم مثل بقيه مراحل زندگي پستي و بلندي داره. زندگي فقط به اين بستگي داره كه از چه زاويه اي بهش نگاه كني...‏
به قول شاعر:‏
يكي دو تا نيست چاله چوله ها/ولي لطمه نميزنه به حال خوب ما‏
هر حركتي ميزنيم و هر كاري ميكنيم/تا دنيا به كام و باشه رو به راه

  64640

اعــــــــتـــــــــرافات تکان دهـــنده من از دوران فنچولیت:
1-از همسایمون بدم میومد رفتم لاستیک خودروشو با هر زحمتی که شده پنچر کردم و رفتم درِ خونشون گفتم لاستیک ماشینت پنچره(تا بهم شک نکنه)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
2-دفتر ثبت نمرات کلاس دومی رو آتییییییش زدم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
3-کلاس سوم بودم که اجتماعی تو دفتر 10 داشتم دفترو دزدیدم یِ دندونه بهش اضافه کردم شد 20
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
3-یه روز صبح ساعت 4:53 بامداد به افق تهران از خواب بیدار شدم میگفتم من الان باید برم مدرسه.........خلاصه نذاشتن برم مدرسه منم گرفتم خوابیدم تا اذان ظهر.......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
4-اولین روز مهد کودکم، از مهد کودک فرار کردم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
5-سر کلاس اول ابتدایی روم نمیشد به معلمم بگم دستشویی دارم خودمو کلاسو به آب کشیدم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
6-و در نهایت با همسایمون رفتیم مغازه کوچمون اون صاحب مغازه رو برد ته مغازه قیمت جنسا رو ازش میپرسید از اون آدامسا که عکس بازیکنا توشون بود حدود سی چهل تایی دزدیدم
حالا به نظر شما حکم من چیه؟

  64637

امروز ک بیرون بودیم دوتا جوون عاشق اومده بودن دم بستنی فروشیه بعد کلی مشورت باهم پسره برگشته میگه اقا یه اب معدنی بزرگ بدید با دو تا لیوان
دوستان پول ندارید با مخاطب خاصتون نرید دم بستنی فروشی کلاس بزارید بعد هیچی نخرید
لایک=کیا از این مخاطبای خاص دارن؟

  64633

*****9
که یهو یاروهه به علی فحش داد دورمون خیلی شلوغ بود مردم مارو سیوا میکردن که علی با فحش ای یارو قاطی کرد و چاقو(چاقو اره ) رو دراورد ملت که چاقو رو دیدن ریختن سرمون که چاقو رو بگیرن که علی به خودش .... و با پاره اجر زد به کمر یکی ازین تماشاگرها
اقا چشتون روز بد نبینه چند ثانیه سکوت محض برقرار شد و بعد صدای اونی که اجر به کمرش خورده بود دراومد بعد ملت مثل زامبی به جون ما افتادن مثل چی مارو میزدن
جمعیتشون به ده نفر میرسید که یهو صدای ممد به گوشم رسید که داد زد اااااااااااااااااااااااااااااااااااااخخخخخخخخخخخخخخخخ نامردا
برگشتم دیدم یکی با زنجیر کشیده به کمرش ماه قاطی کردیمو لانچیکو رو دراوردیم زدیم یاروهه رو که با زنجیر زده بود و سیاه کردیم یهو دورمون خلوت شد دیدیم علی نیست ترسیدیم نکنه بلایی سرش اومده بعد دیدیم ملت هرکدوم با یه چیزی سمتمون میان
خیاط با قیچی قصاب با صاطور راننده تاکسی به قفل فرمون بنا با شمشه خلاصه هرکی با یه چیزی
اون سوراخه یادتونه که توی دیوار باغ بود از توش مثل ماتریکس گر وگر ادم میریخت بیرون اون اولین باری بود که با تمام وجود میخواستم زنده بمونم
هیچی نفهمیدم پاهام خودشون حرکت میکرد ضربان قلبم ونقدر بالا بود که با هر زدن تمام هیکلم میلرزید نفهمیم چجوری رسیدم محلمون
رفتیم در خونه علی که بگیم دعوا کردیم علی گم شده و اینا
در زدیم خواهر بزرگش درو وا کرد تارف کرد رفتیم تو صورتمون پر خون و کثیف بود رفتیم تو که دیدم علی تکیه داده به پشتی داره چایی میخوره شاید باورتون نشه تا اون لحظه درد رو نفهمیده بودیم علی رو که دیدیم تازه فهمیدیم چی شده
میخواستیم هرچیرو که خوردیم سر علی در بیاریم که یهو خواهرش شلنگ رو برداشت افتاد دنبال علی تا جایی که میتونس زدش (خواهرش برا خودش مردی بود !؟)تا چند ماه تمام تنمون پر از زخم دانه های زنجیر بود
بعد ها ممد با خواهر علی عروسی کردو گندش درومد که اگه اونروز علی رو نمیزدم شما میکشتینش
خوب چی میگین ها
الان ازون ماجرا 15 سال میگزره هنوز جای دونه های زنجیر رو پشتمه ولی خدا وکیلی تا به حال اونقدر هیجان رو درک نکرده بودم

  64620

*****9
این داستان واقعیه و جالب بودن داستان به لایکتون بستگی داره
یه روز یکی از رفیقامون که اسمشو میزاریم علی اومد پیش منو ممد (اون یکی دوستم) گفت که شما ادمای نامرد و نا رفیقیین و ازین حرفا گفتیم چه مرگته گفت که تو اون محله منو خفت کردن دو نفری تا جایی که میخوردم منون زدن شما کجا بودین و خلاصه قال کرد رو سرمون
ما هم گفتیم کدوم نامردای بودن که علی رو دو نفری خفت کردن با هم رفتیم محله شون که حسابشونو کف دستشون بزاریم
من یه لانچیکو برداشتم ممد هم یه زنجیر و علی یه چاقو رفتیم که بترسونیمشون
من و ممد یه مقداری رزمی کار کرده بودیم (خیلی کم ) ولی علی هیچی
رسیدیم اون یکی محله ساعتای پنج و خورده بعدظهر بود دیدیم کسی نیست و محله هم ارومه به علی گفتیم یاروهه نیست گفت نه میخواستیم بریم که یکی از اونایی که علی رو خفت کرده بود پیداشون شد ما هم گرفتیمشون بردیم کنار یه دیواری که اونطرفش یه باغ بود ولی یه سوراخ روی دیوار بود که یه ادم میتونس ازون تو رد بشه
ای یارو رو چپو راستش میکردیم که ...
باشه پست بعد...

  64599

سلام
یه سوتی دادم در حد تیم والیبال نشسته
اقا ما یه همسایه داریم اسم خانومش فرشتس اسم دختر کوچولوش ستاره
اینا اومده بودن مغازه خرید
ماهم اومدیم خفن تحویلشون بگیریم بعد از حالو احوال با همسایه
اومدم حال دختره رو بپرسم
اشتباهی گفتم فرشته جون خوبی عزیزم چقدر خوشگل شدی
که یه دفعه دیدم چه گ... خوردم
تا اومودم درسش کنم مردم از خجالت
قیافه همسایه بیچاره(^! ^)
^

  64576

یه با رفیقا داشتیم میرفتیم شمال سه تایی گفتیم اون دوتا رو اسگل کنیم بخندیم، بهشون گفتیم شما دوتا برید تو مغازه خرید کنید پولو که دادید دوتا بسته سیگارم بگیرید وقتی یارو حواسش پرت شد فرار کنید بیایید ما ماشینو روشن میذاریم در بریم
آقا این دوتا رفتن عملیاتو شروع کردن سیگارارو ورداشتن و ده در روووووو تا رسیدن به ماشین و نشستن ماشینو خاموش کردیم یارو اومد رسید جلو ماشین حالا ما سرمونو انداختیم پایین ( مثلا از رفتار زشت اینا خجالت زده ایم) مغازه داره هم رسید و هرچی از دهنش دراومد به اینا گفت و رفت
آره میدونم کرم داشتیم سه تایی

  64571

*********
کیا اون پوستر های فوتبالی ادامسارو یادشونه ایدینها و پرستو رو میگم
بعضیاشونو با پنجاه تای دیگه عوض نمیکردیم
هی یادش بخیر

  64568

*********
اقا ما یه معلم داشتیم که دست بزن داشت درحد ممدعلی کلی
مثل چی میزد ما رو
اولای سال بود میخواست زهرچش بگیره اومد از ده نفر درس پرسید
یه پسره بالا شهری تازه اومده بود مدرسمون( حالافهمیدین من پایین شهریم یا جور دیگه بهتون بگم ها؟؟؟) معلمه رو نمیشناخت و درسم نخونده بود
باقی همه از ترس درسو یاد داشتند و رفتند نشستند
ای بیچاره هم جریان اومد دستش شرو کرد به گریه و زاری که اقا نمیدنستیمو مهمون داشتیمو...
اقا ای معلمه با چنان سرعتی به این سیلی زد که اگه به نوترون میزد تبدیل به انرژی میشد
تا به خودمون اومدیم دیدیم پسره زیر نیمکت ها افتاده شاید باورتون نشه اب دهنو دماغو اشکاش روی دیوار افتاده بود
هیولایی بود واسه خودش ...
دیدین ما چجوری درس خوندیم یا نه ...