دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

خاطرات خنده دار

  64871

اقا ما امشب دوتا سوتی دادیم
اولی:داداشم از صندلی پاشد بهش گفتم نگاه کن چه جوری از ماشین پایین میاد!!!!
دومی :داداشم بهم میگه:پاشو این سینی چایی رو بذار تو یخچال!!!
ایا گرفتن سوتی اعضای خانواده کار خوبیست؟؟؟؟

  64865

رفیقم میگفت تو کلاس نشستیم بعد عید . یه دختره پای تخته داشت یه مسئله حل میکرد که آخر جواب احتیاج به ماشین حساب داشت بعد منم ماشین حساب داشتم جواب گفتم دختره هم نوشت 1 ثانیه بعد رفیقم که خدائیش دلقک تر از اون تو بازار مشکل پیدا میشه گفت ( البته با لحن بابای نقی تو پایتخت ) زنته
خدایا این دلخوشیارو از ما نگیر

  64864

یادمه‏ ‏دبستان‏ ‏مبحثمون‏ ‏سلول بود
بعد قرار بود تخم مرغ بیاریم تو آزمایشگاه پوسته سیتوپلاسم و هسته رو ببینیم!
بعد من مسئول شکستن تخم مرغ بودم. منم که نابلد! تخم مرغه پاشید تو چش و چال هممون.
معلممونم اومد درس بده از روش گفت بچه ها این مثلا هستس. اینم مثلا سیتوپلاسمه!
فکر کنم تخم مرغه نبود مطلب بیشتر جا می افتاد!!

  64863

من‏ ‏یه‏ ‏ایده‏ ‏ی‏ ‏آشپزی‏ ‏دارم‏ ‏ولی‏ ‏همه‏ ‏مسخره‏ ‏میکنن‏!‏
عاقا‏ ‏خداییش‏ ‏خوب‏ ‏نیست؟
سیب زمینی رو توی ابمیوه گیری میریزیم مثه هویج. بعد تفاله هاش رو سرخ میکنیم.مممم.... شاهکار میشه

  64809

عاغا دیشب خونه خالم اینا بودیم داشتیم شام کــــــــوفت میکردیم من جام خوب نبود،حدود ده سانت بلند شدم بهتر وایسم که خالم گفت:چرا نمیخوری؟دست پختم بد بود؟!!...........هیچی دیگه منم تو رودربایستی گیر کردم نخوردم ،از گشنگی داشتم تلف میشدم اما اون نامردا مث اژدها میخوردن.................یعنی یه بغضی گلومو گرفته بود که نمیشد نفس بکِشم
یه نصیحت دارم:اگه شما هم این بلا سرتون اومد تو رودربایستی گیر نکنید

  64807

تو صف مترو ایستادم دختر همسایمون اومده میگه منتظر مترویی؟میگم پ ن پ اومدم ببینم اگه مترو نمیاد کولت کنم برسونمت بالاخره همسایگی به درد همین وقتا میخوره دیگه هیچی دیگه هنوز جای انگشتاش توی سورتمه

  64798

زنگ زدن به داييم گفتن پدرخانومت فوت شده
داييم از خوشحالي غش كرد !
:))
:|
دايي ِ خانواده دوسته ما داريم؟! :/

  64788

ســلــامــتــی هــمــه ی دانــش آمــوزایــی کــه بــیــشــتــر دمِ دفــتـرِ مــدرســه هـــا بــودنــد تــا ســر کــلــاس هـــای درس
ســـلــامــتــی اونــایـــی کـــه هــمــش آخـــر کــلــاس مــی نــشــســتــنــد
بـــه ســلــامــتــی دانــش آمــوزی کـــه هـــر چـــی مــدیــر تــهــدیــدش کـــرد هـــر چــی کــتــکــش زد اســـم هــمــکـــلـاســیــشــو لـــــو نــداد
بـــه ســـلـــامــتــی هــمــه دانــش آمـــوزایــی کـــه بـــه جـــا رفــیــقــشــون کــتــک خـــوردنـــد یـــا ازشـــون نــمــره کـــم شـــد
آره رفــیــــق بـــه ســلـــامــتــی هــمــون رفـــاقــتــای دوره ی مــدرســه کـــه دلـــم بـــدجــــوری واســــش تـــنـــگـــــ شــــده
اگــــه هــنــوز دانـــش آمـــوزی بــه خــصــوص دبــیــرســتــانــی قـــدرشـــو بـــدون چـــون بــهــتــریــن روزای زنـــدگــیــتــه دلــم لــک زده بـــرا دبــیــرســتــان
هــیــچــوقـــتـــــ اون رفـــاقـــتــــ هـــا تـــو دانــشــگــاه تــکـــرار نــمــیــشــه
هـــیــچــوقـــتـــــــــــ
هــیــچــوقــتـــــــــــــــ
هــیــچــوقـــتـــــــــــــــــ

  64770

دوستان جاتون خالی 5 شنبه با بابام اینا و پسر داییم رفته بودیم کلات نادر. از مشهد 3 ساعت راهِ.
میخاستیم بریم سمتِ ابشارش. اوایلِ مسیر دیدیم یه دختر و پسر (بله صد در صد زنو شوهر بودن شک نکنید) که خیس اب شده بودن دارن بر میگردن. ما ازشون پرسیدیم تا ابشار چقدر راهِ؟ یک نگاهِ مغرورانه بهمون انداختنو رفتن! وا... انگار قله اورستو فتح کرده بودن!
اوایلِ مسیر همش مواظب بودیم که کفشامون خیس نشه! اما بعد که به جاهای سختش رسیدیم تا کمر تو اب بودیم.
بالاخره رسیدیم به ابشار از نرده بوم رفتیم بالای ابشار و بعد نیم ساعت توقف برگشیم.
تو راهِ برگشت از ابشار یک خونواده که داشتن تازه میومدن. از بابام پرسیدن که اقا تا ابشار چقدر راهِ؟
بابام محلِ سگم بهشون نداد.
از پسر داییم پرسیدن اقا میگی چقدر راهِ یا نه؟ پسر داییم گفت ابشار مالِ یه دقیقمونه.
از من پرسیدن دِ لامصب چقدر راهِ؟ منم خیسِ اب... یه نگاه بهشون انداختمو گفتم: هه ... ابشار... برو از خدا بترس.
ایجور ادمایی هستیم ما.
با تشکر از تیکه کلام عباس.

  64766

یادش بخیر چهار سالِ پیش بود رفته بودیم مکه.
روزِ اخری که مکه بودیم رئیس کاروانمون که ادم شوخ طبعبی بود منو دو تا از پسر خاله هامو صدا زدو گفت بچه ها روز اخری میخاییم یه مراسمِ خدافظی داشته باشیم. شما ها اگه استعدادِ خاصی دارین بگین که ما ازتون استفاده کنیم. یکی از پسر خاله هام گفت اقای صحابی... سینا صداش خیلی قشنگِ... می تونه اواز بخونه. اقای صحابی هم خیلی جدی گفت بخون. ببینم...
اقا ما هم حسابی خر شده بودیمو شروع کردیم به خوندنِ شعرِ سلطانِ قلب ها!!!
اقای صحابی گفت: نوچ... این جوری نمیشه. باید بریم یه جا که صداش اکو باشه. بعد منو پسر خاله ها رو برد تو دستشوییه اتاقش. گفت اینجا اکو داره. ما هم ساده و احمق رفتیم تو دستشویی. اونم درو بست.
گفتیم اقای صحابی درو باز کن.
اونم گفت: درو باز نمی کنم تا بفهمین اینجا جای اواز خوندن نیست.
هیچی دیگه 2 ساعت اون تو زندانی شدیم.

  64759

مادربزرگم بنده خدا مریضه،دکتر آوردیم خونه فشارشو گرفته...
دکتر:حاج خانم فشارت دوازده!!
مامانی:آقای دکتر دوازده قدیم یا دوازده جدید؟!
دکی:0ــ0؟؟؟؟!!
مامانی:منتظر جواب!!!
جمع حاضر:^ـــ^ و بعد از لحظه ای مکث:بووووووووووووف!!!

  64758

@@@@@@@@@@خاطرات روز تولد من:
از مدرسه اومدم دستم پر از کادو و این چیزاس......
مامانم دیده میگه دوباره ولخرجی کردی؟!این چرت و پرتا چیه خریدی؟!
میگم:مامان کادو تولده!!
مامانم:ایییییییییییییینهمه؟!بی شرف اینا رو برای کی خریدی؟!
من:مامان کادو های تولد خودمه بچه ها بهم دادن!!!به جون تو راس میگم....
مامانم:(با کمی شک و تردید)تولدته؟!کی بود ما نفهمیدیم؟!دروغ نگو بچه...
من:مامان مثلا امروز 28 فروردینه ها؟!تو نمیخوای بهم کادو بدی؟!
مامانم:برو بچه....من یادم نمیاد چنین روزی تو رو به دنیا آورده باشم!!!
من:0ــ0؟!!ینی من سر راهیم؟!
مامانم:فکر کردی منو بابات اینقد بیکاریم؟!با 4تا بچه تورو هم به فرزندی قبول کنیم؟!درسته نمیخواستیمت ولی خب بچمونی دگ....
من:(تو فکرم:داره شوخی میکنه اینجوری هم نیست)
بازم من:میخوای کادو ندی چرا اذیت میکنی خو؟!
مامانم:برو گمشو بچه....حالا فکر منو میخونی؟!بووووووووووووووووق

میدونم دوسم داره فقط میخواد فضام عوض شه...
لایک=فدای همه مامانای گل بشم......توفقط باش مامانی من هیچی از این دنیا نمیخوام!

  64748

یه خاطره براتون تعریف می کنم مال خودم نیست یکی برام تعریف کرده
عاغا آموی ما یه کارگاه تیرچه بلوک داره بعد توی کارگاه هم یه مهندس ناظر بوده این مهندسه هم هر روز صبح بی خبر میزده تو کمر آموی ما میگفته خیلی مردی ... خلاصه یه روز میره خیلی خیلی محکم میزنه تو کمر آمو جان ایشون اعصابش خرد میشه داد میزنه :تورو به خدا همین الان بیام بریم محضر بهت تعهد کتبی و رسمی میدم که خودمو پدرمو پدر جدمو .اصن کل فک و فامیلمون هممون نامردیم فقط دیگه نزن توی کمرم ... هیچ دیگه مهندسه هم کل تیر چه بلوک هارو میجوه

  64726

ههههههههههههههه هههههههههههه مادربزرگم ههههههههههههه ههههههههههه به ناخناش نگا میکنه ههههههههههههه
آقا ببخشید خب خنده دار بود الان خودمو کنترل میکنم میگمش
اهم اهم الان میگم
مادربزرگم به ناخناش نگا میکنه میگه چرا اینا اینقدر زود رشد میکنن حالا اگه درخت بود رشد نمیکرد دوتا هم میوه بده
یه جوری نگا میکنین انگار باید اسم کاربریمو بذارم من و مادربزرگ گودزیلام
خخخخخخخخخخ:-D

  64722

آقا خونه خواهرم بود نزدیک ساعت 11 شب گودزیلا دوتا ماشین اسباب بازی آورد گفت باااااااید باهام بازی کنی (خیلی خسته بودم ولی خب مگه کسی جرات داره به این گودزیلاها "نه" بگه) خلاصه شروع کردیم به بازی و یهو یه فکری زد به سرم ماشینمو کوبیدم به ماشینش و گفتم تصادف کردیم و من دراز کشیدم و گفتم وااااااااای همممممه جام درد میکنه منو برسون به بیمارستان
آقا باید قیافشو میدیدن اینقد نگرانم بود که انگار واقعا تصادف کردیم، دیگه من با خیال راحت برا خودم دراز کشیدم و اون کنارم بازی میکرد و تا میومد پیشم آه و ناله راه مینداختم و ازم میپرسید الان بهتری پسرم؟ (پسرم؟! چه پیرمرد مهربونی) منم میگفتم نههههه برام آناناس بیار
میرفت یه چرخی میزد و برمیگشت دست خالیشو میگرفت جلوم میگفت بیا اینم آناناس
0-o
آقا درسته این گودزیلاها واقعا شیطونن ولی خداییش دلشون صاف و ساده س