دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 64722

تاریخ انتشار : فروردين 1392

آقا خونه خواهرم بود نزدیک ساعت 11 شب گودزیلا دوتا ماشین اسباب بازی آورد گفت باااااااید باهام بازی کنی (خیلی خسته بودم ولی خب مگه کسی جرات داره به این گودزیلاها "نه" بگه) خلاصه شروع کردیم به بازی و یهو یه فکری زد به سرم ماشینمو کوبیدم به ماشینش و گفتم تصادف کردیم و من دراز کشیدم و گفتم وااااااااای همممممه جام درد میکنه منو برسون به بیمارستان
آقا باید قیافشو میدیدن اینقد نگرانم بود که انگار واقعا تصادف کردیم، دیگه من با خیال راحت برا خودم دراز کشیدم و اون کنارم بازی میکرد و تا میومد پیشم آه و ناله راه مینداختم و ازم میپرسید الان بهتری پسرم؟ (پسرم؟! چه پیرمرد مهربونی) منم میگفتم نههههه برام آناناس بیار
میرفت یه چرخی میزد و برمیگشت دست خالیشو میگرفت جلوم میگفت بیا اینم آناناس
0-o
آقا درسته این گودزیلاها واقعا شیطونن ولی خداییش دلشون صاف و ساده س