دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 64766

تاریخ انتشار : فروردين 1392

یادش بخیر چهار سالِ پیش بود رفته بودیم مکه.
روزِ اخری که مکه بودیم رئیس کاروانمون که ادم شوخ طبعبی بود منو دو تا از پسر خاله هامو صدا زدو گفت بچه ها روز اخری میخاییم یه مراسمِ خدافظی داشته باشیم. شما ها اگه استعدادِ خاصی دارین بگین که ما ازتون استفاده کنیم. یکی از پسر خاله هام گفت اقای صحابی... سینا صداش خیلی قشنگِ... می تونه اواز بخونه. اقای صحابی هم خیلی جدی گفت بخون. ببینم...
اقا ما هم حسابی خر شده بودیمو شروع کردیم به خوندنِ شعرِ سلطانِ قلب ها!!!
اقای صحابی گفت: نوچ... این جوری نمیشه. باید بریم یه جا که صداش اکو باشه. بعد منو پسر خاله ها رو برد تو دستشوییه اتاقش. گفت اینجا اکو داره. ما هم ساده و احمق رفتیم تو دستشویی. اونم درو بست.
گفتیم اقای صحابی درو باز کن.
اونم گفت: درو باز نمی کنم تا بفهمین اینجا جای اواز خوندن نیست.
هیچی دیگه 2 ساعت اون تو زندانی شدیم.