دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 64686

تاریخ انتشار : فروردين 1392

----- (~~~) <هر روز ظهر كته‏!‏‏!‏‏>‏ (~~~) -----‏
‏روزهاي سخت سربازي: (قسمت يك‏)‏
روز اول آموزشي:‏
تازه وارد پادگان شده بودم و همه چيز رو پشت سر گذاشته بودم؛ هر چيزي كه تا حالا دوست داشتم... بعد از اينكه از در دژباني رد شديم بهمون گفتند: "بشينيد و كيفتون رو بزاريد روي شونه تون و تا قرارگاه پامرغي بريد‏"‏ اين دويست-سيصد متر سخت ترين مسيري بود كه تا حالا تو عمرم رفته بودم. وقتي رسيديم قرارگاه دوباره به صفمون كردند و تا ظهر سينه خيز و پامرغي و كلاغ پر رفتيم؛ اونم وسط تابستون استان خوزستان...‏
ظهر وقت ناهار با خودم فکر ميكردم "آيا اين چيزي كه جلوي منه خوردني؟‏"‏...نتونستم غذاشون رو بخورم؛ اون روز ظهر كيك با آبميوه خوردم...‏
با وقت ناهار خوردن هنوز دو ساعت استراحت نكرده بوديم كه دوباره به صفمون كردند و باز قصه از نو...‏
ديگه شب شده بود؛ از خستگي رو پاهام بند نبودم؛ همگي بغل تخت هامون خبردار وايساده بوديم؛ حاضر بودم همه چيزم رو بدم تا بزارن بخوابم...‏
كه فرمانده مون گفت: "تا سه ميشمارم همتون بايد بالاي تختتون باشيد...1...2...3...نچ؛ يه صدا اومد؛ بريزيد پايين‏"‏
دوباره تنبيه تا ساعت 12 شب و بلاخره خوابيديم...‏
ساعت چهار صبح: صداي بلند لگد زدن به در: "تق...تق...بيدار شيد...سريع به صف شيد‏"‏
واااي...دوباره...