دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

اعتراف میکنم

  101488

اعتراف میکنم چند روز پیشا شیرینی خامه ای خریده بودیم خوردیم یه چند تاش موند بعد من هوس کردم ولی نمیخواستم کسی بفهمه من خوردم واسه همین همشونو از وسط باز کردم خامه های توشو خوردم گذاشتمشون سر جاش بعد هر کی شیرینی میخورد دیدنی میشد(پیش خودش میگف اینا چرا خامه ندارن) البته من زرنگتر از این حرفام یکم خامه گذاشته بودم بمونه بععععععععله اینجوریاس.

لایک:شیکمو
جواب لایک: خو چیکار کنم دوس دارم

  101487

اعتراف میکنم دیروز اومدم 3تا مطلب گذاشتم فقط یکیش تایید شد؛ امتیازم همون -12 موند
الان احساس بیهودگی میکنم
شمام این حسو تجربه کردین عایا؟ oO

  101482

اعتراف میکنم من هر روز تو اینترنت درمورد جن تجقیق میکنم.
شب از ترس این که جن بیاد تواتاق پیش خواهرم می خوابم…

  101481

اعتراف ميكنم:دیروز اجی کوچولوم (2سالشه) خیلی اذیتم کرد ... تمام آب شیشه ش رو ریخت رو کتـابـام ... منم توی سوپش فلفل ریختم ... خیلی حساسیت داره به فلفل ...!

اخی ... بیچاره تا امروز سرفه میکرد ...!
یکم پشیمـون شدم...!!!

  101479

اعتراف میکنم وقتی آخرای اول ابتداییم بود و ئرس "او"استثنا را خونده بودیم با بابا و مامانم رفتیم بیرون
اونا یه بادکنک واسم خریدند خیلی دوسش داشتم بعد اینکه گرفتیم رفتیم یه مغازه دیگه نمیدونم خانومه دستش چی بود که تا بادکنک به دستش خورد ترکید.منم گریه و زاری که یکی دیگه میخوام
بابام گفت باشه حالا بیا بریم خونه یه روز دیگه یه بادکنک "او"استثنا واست میگیرم که نپوکه.منم باورم شدو آروم شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من:(((((((((((((((((((((
بابام و بقیه:)))))))))))))))))خوشحال از اینکه منو گول زده!!!!!!!!!
هنوز وقتی اون جا که بابام اینو بم گفت میریم من یادم میافته

  101469

اعتراف تلخ زندگیم اینه که:
موقعی که بچه بودم میخواستم برم دشششششششویییی tvرو خاموش میکردم تا کارتون تموم نشه,
وقتی که میومدم دوباره tvرو روشن میکردم میدیدم کارتون تموم شده کلی گریه و زاری میکردم به مامانم میگفتم کار تو بوده روشنش کردی کارتونم تموم شد
همچین بچه مغز فندقی بودم
خوووووووو مگه چیه؟نخند بابا

  101461

اعتراف میکنم بخش 2
اعتراف میکنم من جوجه هامو انداختم تو رنگ مرد گربه نبردش
اعتراف میکنم من سگ باغمونو با سنگ زدم زمین نخورد
اعتراف میکنم تو بچه گی دکور های خونه از دست من اسایش نداشتن
اعتراف میکنم شب از خواب بیدار میشدم میرفتم بستنی میخوردم
دومین پستمه

  101455

ععتراف میکنم بچه که بودم خیلی دوست داشتم از کلمه (خزعبلات)و (افاقه)استفاده کنم اما موقعیتش پیش نمیومد هر وقتم پیش میومد یادم میرفت
اعطراف میکنم خیلی دوست داشتم زنگ بزنم آتش نشانی اما بازم موقعیتش پیش نمیومد تا چند روز پیش که توآسانسور گیر کردیم که هم
آتش نشانی اومد هم اورژانس.3 نفر بودیم نزدیک بودخفه شیم بمیریم اما خیلی کلاس داشت.
اماالان فقط هلیکوپتر امداد دلم میخواد
برام دعا کنید خیلی دارو خوردم (افاقه) نکرد

  101406

چند وقت پیش با دامادم رفته بودم ماشینمو بفروشم بعددامادم هی میگفت چون قطعی نشده هنوز که ماشینو قراره بفروشی اسم ماشین خودتو نبر هرچیزی دیگه ای دوست داری بگو(منظورش اینه که شگون نداره ادم رو ماشینش قیمت بزاره)
خلاصه همینجوری گذشت تا مابا هم رفتیم به یه نمایشگاه ماشین
دامادم گفت تو برو بپرس بیا من دیگه نمیام اقا منم رفتم داخل بعده سلام علیک به یارو گفتم ببخشید اقا من یه تیره برق دارم میخوام بفروشم
یعنی فکر کنین وسط یه اتاقین ودورتادورتون ادم نشسته یارو یهو زد زیره خنده دیگه همه داشتن میخندیدن منم درحالی که از شرمندگی اینقدر خون توی صورتم جمع شده بود و داشت از چشمام میزد بیرون از نمایشگاه داشتم میومدم بیرون که مرده گفت اقا کجا داری میری منم درحالی که حول شده بودم گفتم تیره برقو بدجایی پارک کردم الان میام
یارو دیگه ترکید منم وقتی درو بستم تازه فهمیدم چی گفتم هیچی دیگه
توراهم چند تا ف ح ش به دامادم دادم که یکم خالی شم ^_^

  101400

اقا وقتي دبستان سر كلاس بوديم معلممون گفت بياين بازي جابجايي(يكي ميره بيرون جاي يه چيزي عوض ميشه اون بايد بفهمه چي جابجا شده)دوستم با اسرار (اصرار...)موفق شد بره بيرون اقا هنوز كار جابجايي تموم نشده بود با هردنگي پس گردني مدير محترم داخل شد. مدير داد ميزد (باز چه غلطي كردي از كلاس بيرونت كردن) تا معلممون حقيقت گفت طول كشيد بيچاره هنوز داشت كتك ميخورد. اخه مديره...اول سوال كن (ديدين چه باادبم نگفتم مدير كصافططططط)

  101270

من 4 سالم بود که پدرم فوت شد(سال1365).5یا6 سال بعد یه روز که همه (ما 4تا خواهر و برادر و مامانم)نشسسته بودیم یهو من گفتم:من بستنی میخام.بعد مامانم پول داد به داداشه بزرگتر از من(من از همه کوچیکترم) ، دادشم رفت و 4تا بستنی خرید و خوردیم.مامانم گفت امروز بدترین زور عمرم بود چونکه 50تومن بیشتر تو خونه نبود.40تومن بستنی خوردیم 10تومن دیگه داریم.مزه تلخ اون بستنی هنوز تو دهنمه و صد البته شهامت "مادر"

  101201

اعتراف ميكنم تو مغازه روبرو يه دختره كار ميكرد كه هميشه منو نگاه ميكرد. هميشه نگاهش به من بود. من فهميدم كه عاشقم شده خواستم سر حرفو باز كنم. گفتم خانم فلاني...
ديدم داره بغل منو نگاه ميكنه.
اون موقع بود كه به اشتباه خودم پي بردم.
خداروشكر بعد دو ماه چشماشو عمل كرد و خوب شد

  101195

آقا یه خاطره ای که از بچه گی دارم اینه با یه شوقی میرفتم بیرون برا بازی بعد چون یزره توپل بودم همه که یار کشی میکردن آخرین نفر من میموندم حتی بهترین رفیقمم منو انتخاب نمیکرد حتی بعضی وقتا سر این که منو نمیخوان با هم دعواشون میشد خدا شاهده الان دارم با بغض این مطلبو مینویسم هعی خدا قربون کرمت لطفا آدما راز داری باشید دیگه نمیتونستم این مطلبو تنهایی نگه دارم

  101186

اعتراف میکنم من الان دشک بچه گیامو ببینی همش زرده:)
اعتراف میکنم دو تا بچه ی کوچیک میبینم دعواشون میاندازم
اعتراف میکنم موبایل بابام از دست من افتاد(از پنجره)دزد نبردش
اگه بازم میخواید لایک بالای 200

  101142

اعتراف میکنم اولین بار به پرادو گفتم پرایــــــــــدو...

لایک=هم دردیم!
لایک=عجب مغزی داشتی تو!