دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

خاطرات خنده دار

  228524

همسایمون(پیرمرد) یه الاغ داشت...دارایی زندگیش همین بود.رفیق جوونیاشم بود فک کنم...
چند سال پیش دزد اومد الاغه رودزدید...
چند روز بعدش الاغه فرار کرده بود برگشت...راه خونه رو یادش بودبزرگوار...
اونوقت من شب بخوام بیام خونه راه گم میکنم...

  228485

یه روز ظهر مامانم داشت از نونوایی بر می گشت منم بچه بودم داشتم با دوچرخم تو کوچه دور دور می کردم ، مامانمو که دیدم با اصرار گفتم بشین عقب می رسونمت ...
گفت : برو بچه همین یه قدم راه خودم میرم
گفتم:مامان تورو خدا بذار برسونمت دیگه ، آفرین .....
خلاصه مامانم قبول کرد
همین که اومد بشین رو زین عقب دوچرخه چون سنگین بود منم زورم نرسید از اونور باهم افتادیم تو جوب فاضلاب :))

هیچی دیگه تا تو خود حموم کتکم زد، عصر هم فرستادم رفتم دوباره نون خریدم باهم عصرونه نونو پنیر و سبزی وچایی زدیم تو رگ.

  228448

سین مِـثِهــ سـآرآ :)
✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯
بـآ رفقـآ دور هـم بـودیـم
گفـتـم : دیـدیـن بعـضیـآ مجـآزی دوست مـیشن عـروسی مـیگـرن بچـه دآر مـیشـنـــ:D
رویـآ : عـآرهـ خـعـلی شـر و ورهــ :/
مـطـی : نـع خـعـلی هـم بـآحـآلـه:) مـن خـودم الـآن وسـطِ خـآستگـآریـم دآرم چـآیی مـیبـرمـــ

مـطـی D:
رویـــآ /:
مـن استیکـر مـورد نـظر یـآفـت نـشـد....

دوسـشـون دآرم ولـی:)❤
✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯

I aM oVeR tHe MoOn:)

  228446

يه همكاري دارم خيلي وسواسيه. يعني در حد خفن. يه بار يه آبميوه و كيك باز كرد تا اومد بخوره هردوش افتاد زمين آب ميوه پاكتي رو با جاش انداخت بيرون گفت كثيف شده ديگه نميخورم كيكم تا اومد بريزه بيرون (توجه كنيد كه كيك كاملا با زمين برخورد كرده بود و خاكي شده بود) همكار ديگم گفت نه نندازش بيرون من ميخورم. خيلي شيكو مجلسي فوتش كرد و خورد. O -o

ماها همه O - O
خودش :-D
آبميوه :-(
كيك :-)

  228435

امروز توآموزشگاهمون بوديم (بنده مسئول آي تي آموزشگاه هستم) داشتيم با مشاور و مديريت آموزشگاه صحبت مي كرديم يهو در حين صحبت جدي بوديم ديديم كه صداي تخخخخخخخ (برخورد چيزي به زمين) ژنزديكي پاي مدير اومد. يهو همكارم (مشاور آموزشگاه) با تعجب وحشتناك زمينو نگاه كرد. مدير بيچاره هم فك ميكردم ما فهميديم قضيه چيه گفت جيبم سوراخ بود ماژيك ازش افتاد بيرون. O - O (مگه ميشه مگه داريم.) حالا اين همكار بنده تو اون لحظه گير داده مي پرسه آقاي.... يعني از پاچتون اومد بيرون؟؟؟ O - O
بعد از فرار از اتاق ب قدري خنديديم به قدري خنديديم كه ....
من :-D

همكارم (مشاور) O - O

پاچه شلوار :-))

آقاي مدير :-((((((

خانم باقري (حسابدار) :-|

  228409

آقا جاتون سبز داشتیم فرار از زندان میدیدیم اون صحنه ای که سارا به مادر اسکافیلد شلیک می کنه (اونایی که سریالو کامل دیدن میفهمن چی میگم) منم یه دفه از دهنم پرید گفتم: این کار به که همه عروسا میخوان با مادر شوهرشون بکنن(سارا و مایکل نامزد بودن).
هیچی دیگه همه از خنده پکیدن ولی نمی دونم چرا زنداییم یه گوشه نشسته و خبیثانه به مامان بزرگم نگا میکنه.

  228390

یبار خواستم دوستمو امتحان کنم بهش پیام دادم:
"من دوست صارِمم و گوشیش دست منه,به تمام مخاطبینش پیام دادم.متاسفانه بر اثر تصادف به رحمت ایزدی پیوست."
بعد از1دقیقه جواب داد:
Khoda ro shokr
.
.
.
.
.
ینی هویج بیشتر از این احساس داره...!

  228353

یه بارم بچگیام عروسی بودیم فامیلا ی داماد داشتن میخوندن : آی رعنا رعنا رعنا مادر عروس موند تنها
منم به عنوان فامیل عروس دیدم دارم کم میارم یهو خوندم : هه هه هندونه دوماد شما میمونه.
فقط نمیدونم چرا همه عصبانی شدن.
من از شما میپرسم آیا اینطور رفتار کردن با فامیلای عروس کار درستی است؟؟
*کاملا واقعی*

  228347

خشتک شلوار کردی عباس با دجه 80تو حلقم اگه دروغ بگم
امروز رفته بوده بازار مثلا خرید کنم رفتم تو یه مغازه ای که خیلی شلوغ بود اغا ما با هراز بد بختی یه شلوار پارچه ای برداشتم که برم پرو کنم اغا این شلوار هر کاری کردم نرفت پام که یهو زاررررررت بعله شلوار پاره شد اغا ما موندیم با این شلوار پاره چیکار کنیم ناکس پولشم زیاد بود اغا ما فکری به سرمون زد تو اون شلوغی شلوار رو گذاشتم تو کیفم که ببرم (خونه چون خیلی ضایع پاره شده بود )ما هنوز از درمغازه بیرون نیومده بودیم که صدای بوق همه جارو برداشت
بعله شلوار دزدگیر داشت

  228317

یه روز سر کلاس نشسته بودیم.دبیرمون داشت درباره انگل و این چیزا حرف میزد که رسید به مقعد. یکی از بچه ها پرسید مقعد کجاست؟
معلم هنوز جوابشو نداده بود و داشت گردنشو ماساژ میداد که یکی از بچه ها دستشو گذاشت رو گردنش و گفت اینجاست؟
هیچی دیگه کل کلاس ترکیدن
منم روووووش

  228288

عاقا امروز سوتی دادما سسسسوتی!!!!
برنامه 12بهمن با کلاس ما بود منم مثلا مجری بودم
بعد از اینکه قران و مقاله و مسابقه و سرود و اینا تموم شد(بین خودمون بمونه هفتمم)برنامه تموم شده بود میخواستم خداحافظی کنم.میخواستم بگم به افتخار خودتون صلوات بفرستید تو دلم گفتم بزار بگم خودتونو تشویق کنید بچه ها از حس و هوای اول صبح دربیان.
تو همین فکرا بودم دبیر پرورشی گفت سریع تموم کن وقت کلاس میره.منم هول شدم گفتم ممنون که برناممون رو تماشا کردین به افتخار خودتون یه تشویق محمدی پسند بفرستید!!!
یعنی نماز خونه رفت رو هوا!!!!!

  228282

عاغا یه خوده دلم گرفته بود رفتم آهنگ غمگین گوش بدم آخرای آهنگ بود که گفتم بزار یه خوده رمانتیک بازی در بیارم و گریه کنم لامصب اینقدر زور زدم اصلا گریم نگرفت این که هیچی به خودم اومدم دیدم دارم قهقه میزنم فهمیدم که این چیزا به ما نیومده اومدم چارجوک. خخ

  228246

توی سنگر هر کسی مسئول کاری بود .
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر
به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.

نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..

کم کم بچه ها به رسول شک کردند یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .

صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید ! سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !! تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده .

خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت ...


شهید رسول خالقی
طنز جبهه

  228205

kzk1381
آقا سلام«من چقدر با ادبم» امشب کلاس تقویتی شیمی داشتیم.بعد معلممونم خیلی عصبانی بود ازش پرسیدم چی شده؟ اونم گفت: (هیچی امروز که سوار این ماشین سواریا شدم که برسونم به مقصد لپ تابو کیفی که توش لپ تابمو میذارم و گوشیم«تازه میگفت آیفون بود»همراهم بود که یهو بردنم تو خرابه و قمه کشیدن و همه چیمو بردن حتی رمز گوشی و لپ تابمو ازم خواستن منم برای اینکه نکشنم بهشون گفتم و اونا هم نوشتنش بعدشم خواستن بکشنم که بعد از کلی التماس ولم کردن که یکیشون گفت حداقل اسپری بهش بزنیم که باز بعد از کلی التماس همونجا ولم کردن و سوار ماشین شدن و رفتن.) بعد یکی از این بچه ها گفت خب از این داستان نتیجه میگیریم که شبا مسواک بزنیم.
آقا اینو که گفت یهو یه سکوتی کل کلاسو فرا گرفت و بعد از چند ثانیه کلاس ترکید.
من:)))))))))
بچه ها همشون:))))))))))))))
دبیر شیمیمون:)))))))))))
خدایا این کار دستیارو از ما نگیر.آمین

  228176

یادمه7-8سالم بود که خواهر اولیم ازدواج کرد...شوهرشم داداش همسایمون بود...همسایمونم دوتا دخترداشت یکیشون هم سن خودم بود یکیشون دوسال کوچیکتر(الان خانومانی شدن واس خودشون)...باراولی که به خواهرم گفتن زندایی داغ کردماااا...نمیدونمم چرا...یه گوشه گیرشون انداختم...یقه بزرگه روگرفتم...میدونستم اینو بزنم اون یکی نزده میمیره...
خلاصه یقشوگرفتم ولحنمو لاتی کردم...
من_نشنفم یه باردیگه به ابجی من بگی زنداییا...
بزرگه_باصدای اروم...باااشششه...
من_باصدای بلندتر...نشنفتممممم؟
اقا کوچیکه کناردیوارغش کرد...
این روند ادامه داشت تا اینکه با برخورد داییشون همراه شد ومنم دورادور دیگه بیخیالش شدم...
چن وخ پیش خونشون بودم اینام اومدن...
کوچیکه_زنــــدایـــــــی ...سریال همسایه هارو میبینی؟؟؟
بعدم دوتایی یه نگا به من کردن وشروع کردن کرکر خندیدن...
یه چشم غره بهشون رفتم...
کوچیکه_فک کردی بازم ازت میترسیم؟؟؟
یه نگاه کلی به جفتشون کردم...باپوزخند...
من_شمااااا؟؟؟؟
بزرگه_ایشششش
من_در هیبت یک شاخخخخ...آجی من رفتم...داشتم میرفتم پام گیرکردبه فرش نزدیک بود بامغز برم توزمین...
شاخم شکست...آبرومم رفت (ツ)