دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 228176

تاریخ انتشار : بهمن 1395

یادمه7-8سالم بود که خواهر اولیم ازدواج کرد...شوهرشم داداش همسایمون بود...همسایمونم دوتا دخترداشت یکیشون هم سن خودم بود یکیشون دوسال کوچیکتر(الان خانومانی شدن واس خودشون)...باراولی که به خواهرم گفتن زندایی داغ کردماااا...نمیدونمم چرا...یه گوشه گیرشون انداختم...یقه بزرگه روگرفتم...میدونستم اینو بزنم اون یکی نزده میمیره...
خلاصه یقشوگرفتم ولحنمو لاتی کردم...
من_نشنفم یه باردیگه به ابجی من بگی زنداییا...
بزرگه_باصدای اروم...باااشششه...
من_باصدای بلندتر...نشنفتممممم؟
اقا کوچیکه کناردیوارغش کرد...
این روند ادامه داشت تا اینکه با برخورد داییشون همراه شد ومنم دورادور دیگه بیخیالش شدم...
چن وخ پیش خونشون بودم اینام اومدن...
کوچیکه_زنــــدایـــــــی ...سریال همسایه هارو میبینی؟؟؟
بعدم دوتایی یه نگا به من کردن وشروع کردن کرکر خندیدن...
یه چشم غره بهشون رفتم...
کوچیکه_فک کردی بازم ازت میترسیم؟؟؟
یه نگاه کلی به جفتشون کردم...باپوزخند...
من_شمااااا؟؟؟؟
بزرگه_ایشششش
من_در هیبت یک شاخخخخ...آجی من رفتم...داشتم میرفتم پام گیرکردبه فرش نزدیک بود بامغز برم توزمین...
شاخم شکست...آبرومم رفت (ツ)