دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 228485

تاریخ انتشار : بهمن 1395

یه روز ظهر مامانم داشت از نونوایی بر می گشت منم بچه بودم داشتم با دوچرخم تو کوچه دور دور می کردم ، مامانمو که دیدم با اصرار گفتم بشین عقب می رسونمت ...
گفت : برو بچه همین یه قدم راه خودم میرم
گفتم:مامان تورو خدا بذار برسونمت دیگه ، آفرین .....
خلاصه مامانم قبول کرد
همین که اومد بشین رو زین عقب دوچرخه چون سنگین بود منم زورم نرسید از اونور باهم افتادیم تو جوب فاضلاب :))

هیچی دیگه تا تو خود حموم کتکم زد، عصر هم فرستادم رفتم دوباره نون خریدم باهم عصرونه نونو پنیر و سبزی وچایی زدیم تو رگ.