دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

اعتراف میکنم

  112423

اعتراف میکنم بابام از بچگی بهم یاد داده وقتی بستنی کیمی یا عروسکی میخورم چوبشو بشکونم بعد بندازم بره!
یه سری ازش پرسیدم چرا همچین چیزی رو بهم یاد دادی؟
گفت چون اگه نشکونی میان این چوباشو از خیابونا جمع میکنند دوباره روش بستنی درست میکنند مریض میشن مردم :|
من :|
بابام ^_^
سازمان استاندارد :| :|
فاضلاب تهران :|

ولی من نمیدونم چرا ولی هنوزم میشکونمشون :D
نخند به فکر سلامت شمام :|

  112421

اعتراف میکنم بچه که بودم وقتی بارون میومدو رعد وبرق میشد مادربزرگم میگفت:آسمون میخواد بیفته چقد خنگ بودما باورمیکردم خو چیه ساده بودم

  112419

اولین شکست عشقیمو تو بچگی خوردم،یه جوجه داشتم اسمش یلدا خانم بود،بزرگ که شد دیدم خروسه :|

ینی کمرم خم شدا :|

  112418

اعتراف میکنم بچه که بودم شبا از ترس اینکه یه وقت صبح برای مدرسه خواب نمونم تا جایی که میتونستم بیدار میموندم!
خوب چیه بچه بودم دیگه!
الان قشنگ با خیالت راحت میخوابم!!!

  112417

اعتراف ميکنم ذوق وشوقي که اول مهرواسه ديدن دوستم داشتم اگه واسه درس خوندن داشتم الان توي تيزهوشان داشتم درس ميخوندم

  112414

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم یک دونه از این عروسک چینی های سفالی که خیلی شبیه ادم واقعی هستن داشتیم که هنوزم داریم ( تا چشتون در اد )
من اون زمان یا دبستان بودم یا اولای راهنمایی که با همون نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق این عروسک شدم ، رفتم تنهایی خواستگاریش و جواب مثبتو ازش گرفتم ،
تازه اولای ازدواجمون بود که همیشه بعد مدرسه میرفتیم یک گوشه خلوت میکردیم و از سختی های زندگی بهش میگفتم و این که مدرسه چه قد جای سختیه و از این جور حرفا و باهاش دردو دل میکردم ،
خیلی دوسش داشتم ، دیگه کار داشت به جا های باریک میکشید ، پدرو مادرم میخواستن منو ببرن تیمارستان که دیدم اوضا خیته طلاقش دادم ،
نامرد همین دیروز مهریشو گذاش اجرا ، حالا من چجوری مهریشو بدم ( راستی مهریش نوشتن کلمه ی دوست دارم به مقدار 50000 مرتبه بود )
اوه اوه ، الان زیر نظر گرفتتم ، ممکنه به یک چیزی شک کنه ، من برم تا بویی از این ماجرا نبرده
دیوانه هم خودتی

  112090

اعتراف میکنم وقتی بچه بودم یک دونه از این عروسک چینی های سفالی که خیلی شبیه ادم واقعی هستن داشتیم که هنوزم داریم ( تا چشتون در اد )
من اون زمان یا دبستان بودم یا اولای راهنمایی که با همون نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق این عروسک شدم ، رفتم تنهایی خواستگاریش و جواب مثبتو ازش گرفتم ،
تازه اولای ازدواجمون بود که همیشه بعد مدرسه میرفتیم یک گوشه خلوت میکردیم و از سختی های زندگی بهش میگفتم و این که مدرسه چه قد جای سختیه و از این جور حرفا و باهاش دردو دل میکردم ،
خیلی دوسش داشتم ، دیگه کار داشت به جا های باریک میکشید ، پدرو مادرم میخواستن منو ببرن تیمارستان که دیدم اوضا خیته طلاقش دادم ،
نامرد همین دیروز مهریشو گذاش اجرا ، حالا من چجوری مهریشو بدم ( راستی مهریش نوشتن کلمه ی دوست دارم به مقدار 50000 مرتبه بود )
اوه اوه ، الان زیر نظر گرفتتم ، ممکنه به یک چیزی شک کنه ، من برم تا بویی از این ماجرا نبرده
دیوانه هم خودتی

  112088

اعتراف ميکنم يه دوست دارم که 5ساله باهم دوستيم،بعد5سال تازه برگشته بهم ميگه :عه توچشمات عسليه!؟.من همش مشکي ميديدم چشماتو!
يعني دقت وهوش وذکاوت دوستم توحلقم!!!

  112085

اعتراف میکنم اگه زمان جنگ بودم ، تنها دلهرم این بود که وقتی من دستشوییم ، بمب بارون نکنن !

  111934

میخوام 3تا اعتراف دردناک بکنم . اول اینکه تو مدرسه بعد از نه سال درس خوندن یه دوست واقعی نداشتم وندارم 2.خیلی دلم میخواست گیتار یاد بگیرم ام هنوز کلاس نرفتم و تلخ ترین اعتراف از بین 14تاجوک ارسالی من فقط دوتاش تائید شد امابه سلامتی همه بچه های 4جوک که جای خالی دوستای نداشتم رو پر میکنه

  111933

اعتراف ميكنم بعد از اينكه فهميدم اول مهر نميرم دانشكاه(نيم سال دوم ميرم) بقدري خوشحال شدم كه انكار تو جشنواره ي سازه هاي ماكاروني مقام اوردم.انقد كه ورودي هاي جديدو مسخره كردن.....والا...

  111930

اعتراف میکنم یکی از تفریحات سالم دوران طفولیتم این بود که با هزار درد سر پشه ها رو پشت شیشه خفت میکردم بعد میگرفتم بالشونو میکندم بعد با نخ میبستمشون میذاشتم جلو خونه مورچه ها اون بیچاره ها هم میبردنش تو بعد میومدم یهو میکشیدمش بیرون هرچی تو خونه مورچه ها بود میریخت بیرون.چه کنم دیگه تبلت که نبود بشینم بازی کنم مجبور بودم.

لایک = واقعا یه گودزیلای تمام معنا بودی داش امیر.

  111923

چند وقت پیش رفته بودم خونه مامان بزرگم داییم سرماخورده بود گلوش درد میکرد
مامان بزرگم اینا هم خونه نبودن
من و داییم و خاله ام و سه تا از دوستای داییم که من باهاشون خیلی رو درواسی دارم و………..
خلاصه یه جمع ۱۰ نفره دختر و پسر که من با همشونم سروسنگین بودم
من تو اتاق سر لپتاپ داییم بودم داییم اومد تو اتاق و یه چند دقیقه که نشست گفت مائده من حال ندارم بلند شم زهرا رو صدا کنم تو صداش کن بیاد
منم با اعتماد به نفس کامل جلوی اون همه ادم خاله ام رو صداکردم
گفتم :زهرا
خاله ام:بله
من:یه دقیقه بیا محمد کارت داره
خاله ام :بگو دستم بنده اگه کاری داره بگه
من:نمیتونه داد بزنه
خاله ام :چزا؟؟
من:اخه صداش درد میکنه
نمیدونم چی شد که یه لحظه تو خونه سکوت بدی پیچید بعد همه زدن زیر خنده تا چند وقت تا منو میدیدن میگفتن صدای محمد خوب شد
و این شد که من تا مدت هاست جلوی اونا حرف نمیزنم

  111655

اعتراف میکننم کلاس اول که بودم همش گریه میکردم چون میترسیدم وقتی بیام خونه همه مرده باشن و فقط من از خانواده زنده بمونم اونوقت تنها میشدم واسه همین گریه میکردم……….تازه مامانم علت گریه های اون موقعه ام رو فهمیده

  111654

اعتراف میکنم کلاس دوم ابتدایی که بودم، شبا موقع خواب گریه میکردم، حتما میپرسید چرا؟!

راستش یاد درسایی می افتادم که معلم هنوز تدریس نکرده بود و با خودم میگفتم من چجوری اینارو یاد بگیرم و این میشد که میزدم زیر گریه، بابام هم نصفه شبی پا میشد درس رو که معمولا ریاضی بود بهم یاد میداد، منم یاد میگرفتمو بعد با خیال راحت میخوابیدم !