دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  94041

داستان کوتاه نگاه مثبت
نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:
“چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کاليفرنيا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه…
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه…
چقدر خوبه مثبت ديدن…
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم…

  93784

من کلآ زیاد سوتی کلامی نمی دم ولی اعتراف می کنم از بچگی با کلمه "پست پیشتاز" مشکل داشتم.(کلماتی که میبینید اشتباه املایی نیست!! کل مکالمه ابتدایی من سی ثانیه هم طول نکشید!!)
امروز رفتم اداره پست خیلی هم عجله داشتم به اولین باجه که رسیدم گفتم:آقا ببخشید,"پشت پیستاژ!!!" کجاست؟
بنده خدا خیلی عادی گفت:کجا بهت آدرس دادن؟
_:نمیدونم,اداره شماست از من میپرسی؟
_:آخه من باید بدونم "پیست...اژ" کجاست که بگم "پشتش"کجاست!!(بیچاره فکر کرد دارم آدرس می پرسم و "پیستاژ" هم اسم جاییه)
_:شما نمیدونی قسمت "پیشتاز"کجاست؟
_:تو میخوای بری "پشت" "پیشتاز" چکار کنی؟اونجا کسی رو راه نمیدن!
_:آقای محترم من "پشت" جایی نمیخوام برم,میخوام برم"پشت پیستاژ"...
یارو که دیگه کلافه شده بود بلند شد گفت:چی میگی بابا تو؟!!"پشت" کجا میخوای بری؟!!
منم شاکی گفتم:میخوام این لامصب رو با پست اکسپرس بفرستم
یارو یه سه ثانیه ای تو چشای من نگاه کرد......دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره,افتاده بود کف زمین عین سوسک برعکس شده از خنده دست و پا میزد!!!
منم هم خندم گرفته بود هم مثه این بچه ها که تازه زبون باز میکنن و نمیتونن منظورشون رو برسونن عصبی شده بودم
رفتم پیدا کردم این خراب شده کذایی رو کارم رو انجام دادم دارم میرم بیرون,یارو منو دید دوباره زد زیر خنده,صدام کرد گفت بیا جلو,رفتم جلو آروم میگه:جون مادرت یه بار دیگه بگو "پست پیشتاز"!!!!
منم یه نفس عمیق کشیدم,تمرکز کردم,با یه مکث طولانی گفتم.............: "پشت پیستاژ"!!!!!
از زور ناتوانی میخواستم گریه کنم!!!
بماند که اون بنده خدا چه حالی داشت دیگه!

  93783

arthur ashe
قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خون الوده اي كه در جريان يك عمل جراحي در سال 1983 دريافت كرد, به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنيا نامه هايي از طرفدارانش دريافت كرد. يكي از طرفدارانش نوشته بود:چرا خدا تو را براي چنين بيماري دردناكي انتخاب كرد؟
ارتور در پاسخش نوشت:در دنيا,50 ميليون كودك بازي تنيس را اغاز مي كنند. 5ميليون نفر ياد مي گيرند كه چگونه تنيس بازي كنند. 500هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند. 50هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5هزار نفر سرشناس مي شوند.50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي كنند,چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال... وان هنگام كه جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم,هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امروز هم كه از اين بيماري رنج مي كشم,نيز نمي گويم خدايا چرا من؟
سوزان جفر:
اي دنيا من به خداي خويش ايمان دارم پس هر كاري كه مي خواهي با من بكن,به هر جايي كه مي خواهي مرا ببر,من از اين سواري لذت مي برم.

  93782

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .
ﻭﻟﯽ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻥ .
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻡ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻫﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ ﺳﺮﻭﯾﺲ ﮐﻨﻪ !
ﺳﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻮ ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺶ ﻣﯿﮕﻪ :
ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻡ .
ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ : ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ ﭘﻮﻝ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ : ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻟﻪ !
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯾﻮ ﻭﺭﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ " ﮔﺎﻭ " ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ .
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮﺭﻭﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮﻧﻮ ﺯﺩﯾﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ

  93781

*كارمند تازه وارد*

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد.
در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: «نه»
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت

  93707

چشمتون روز بد نبینه. چند وقت پیش تو بیمارستان بودیم که یه پسر جوونی رو با عجله آوردن تو اورژانس. از یکی از همراهاش پرسیدم که چی شده؟ داستان چی بوده؟
اونم گفت که آقا این جوون عاشق یه دختری شده بود و خیلی اینو میخواست. دختره هم اینو خیلی میخواست و قرار بود با هم ازدواج کنن . حتی قرار مدار عروسیشونم گذاشته بودن. که یهو دختره زد زیر همه چیو با یه پسر دیگه ای گذاشت رفت.
این بیچاره هم تا اینو شنید حالش اصلا یه جور دیگه ای شد. پا شد رفت ۱۰۰ccبه خودش بنزین تزریق کرد و حالو روزش شد این، حالا بگذریم پسره که تو اغما بود بعده دو هفته به هوش اومد.
ما هم تو بیمارستان بودیم که یه دختر جوونی اومد با یه دسته گل رفت تو اتاق پسره واسه ملاقات.
پسره تا چشاشو باز کرد دید بله همون خانومیه که اینو قال گذاشته و رفته
خلاصه آقا پسره که خون جلوی چشاشو گرفته بود دستشو انداخت و یه چاقویی که واسه باز کردن در کمپوت بغل دستش بود رو برداشت و سرم رو از روی دستش کند و افتاد دنبال دختره.
دختره هم که خیلی ترسیده بود با یه جیغ وحشتناک از اتاق زد بیرون و پشت سرش هم پسره با یه چاقویی تو دستش، پسره دختره رو دنبال کرد تا رسید به ته سالن بیمارستان. وقتی که دید هیچ راه فراری نداره تسلیم شد و خودشو به دیوار سالن تکیه داد و در حالی که به شدت گریه میکرد با حالت التماس به پای پسره افتاده بود که پسره چاقو رو برد بالا تا بکوبه به قلب دختره، بازم چشمتون روز بد نبینه، پسره چون فقط ۱۰۰cc به خودش بنزین زده بود یهو بنزین تموم کرد و افتاد رو زمین . . . !

  93706

"شادمانی همه جا پشت در است در گشودن هنر است"
داستانی از پائولو کوئلیو
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی می کردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چند تایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت: من همه تیله هامو بهت می دم؛ تو همه شیرینی هاتو به من بده. دختر کوچولوقبول کرد. پسر کوچولو بزرگ ترین و قشنگ ترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود، تمام شیرینی هاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه. چون به این فکر می کرد که همون طوری که خودش بهترین تیله اش رو یواشکی پنهان کرده، شاید دختر کوچولو هم مثل اون، یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده.
نتیجه اخلاقی داستان:
عذاب وجدان همیشه مال كسی است كه صادق نیست و آرامش مال كسی است كه صادق است. لذت دنیا مال كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند، آرامش دنیا مال اون كسی است كهبا وجدان صادق زندگی می كند و یه نکته دیگه این که همه ی آدم ها بقیه رو از منظر وجدان خودشون می بینند

  93347

پسری دختر زیبایی را دید
شیفته اش شد چند ساعتی تو خیابون قدم میزدن
که یهو یه بنز گرون قیمت جلوی پاشون ترمز زد
دختره به پسره گفت خوش گذشت ولی
نمی تونم همیشه پیاده راه برم بای!!!!
نشست تو ماشین .راننده بهش گفت
ببخشید برید پایین من راننده این اقا هستم.....

  93341

یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد.
هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید.
هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند.
هیچ انجمنی با پسوند"... مردان" خاص نمی شود.
مردها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند.
این روزها همه یک بلندگو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند.
در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است.
یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند.
وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مردهایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...
یکی از همین مردهای همیشه خسته.
از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند.
مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند.
سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مردها همه توقعی دارند.
باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از این ها نباشند...
ما هم برای خودمان خوشیم! مثلا از مردی که صبح تا شب دارد برای درآمد بیشتر و برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویولون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویولون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد.
توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دل داریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه ما را با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردی شان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلا نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!
مردها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است.
وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چک شان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمی دهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفش شان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین.
و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مردها همه دنیای شان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.
بیایید بس کنیم. بیایید میکروفون ها و تابلوهای اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مردها، واقعا مردها، آنقدرها که داریم نشان می دهیم بد نیستند.
مردها احتمالا دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین.
کمی آرامش در ازای همه فشارها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند.
کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم ...
بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده است.

  93274

******************(3 تا!!! یا 3تا ؟؟؟)علامت اختصاصی abas_m223
((ویـرایـش جـدیـد))
مـردی بـا دوچـرخـه بـه خـط مـرزی مـی رسـد.او دو کـیـسـه بـزرگ هـمـراه خـود دارد.مـامـور مـرزی مـی پـرسـد: » در کـیـسـه هـا چـه داری؟«او مـی گویـد : » شـن«مـامـور او را از دوچـرخـه پـیـاده مـی کـنـد و چـون بـه او مـشـکـوک بـود، یـک شـبـانـه روز او را بـازداشـت مـی کـنـد، ولـی پـس از بـازرسـی فـراوان، واقـعـاً جـز شـن چـیـز دیـگـری نـمـی یـابـد. بـنـابـرایـن بـه او اجـازه عـبـور مـی دهـد.هـفـتـه بـعـد دوبـاره سـر و کـلـه هـمـان شـخـص پـیـدا مـی شـود و مـشکـوک بـودن و بـقـیـه مـاجـرا...ایـن مـوضـوع بـه مـدت سـه سـال هـر هـفـتـه یـک بـار تـکـرار مـی شـود و پـس از آن مـرد دیـگـر در مـرز دیـده نـمـی شـود.یـک روز آن مـامـور در شـهـر او را مـی بـیـنـد بـه او مـی گویـد: مـن هـنـوز هـم بـه تـو مـشـکـوکـم و مـی دانـم کـه در کـار قـاچـاق بـودی، راسـتـش را بـگـو چـه چـیـزی را از مـرز رد مـی کـردی؟؟؟
قـاچـاقـچـی مـی گـویـد: دوچـرخـه!!!
مـامـورمـی گویـد: سـیـبـیـل بـابـات مـی چـرخـه!!! ^_^
بـی مـزه هـم خـودتـونـیـن

  93131

بس شنیدم داستان بی کسیبس شنیدم قصه دلواپسی قصه عشق اززبان هرکسیگفته اندازنی حکایت هابسی حال بشنوازمن این افسانه راداستان این دل دیوانه را چشمهایش بویی ازنیرنگ داشتدل دریغاسینه ای ازسنگ داشت بادلم انگارقصدجنگ داشتگویی ازبامن نشستن ننگ داشت عاشقم من قصدهیچ انکارنیستلیک باعاشق نشستن عارنیست کاراوآتش زدن من سوختندردل شب چشم به دردوختن من خریدن نازاونفروختنبازآتش دردلم افروختن سوختن درعشق راازبرشدمآتش بودم وخاکسترشدم ازغم این عشق مردن باک نیستخون دل هرلحظه خوردن باک نیست آه میترسم شبی رسواشومبدترازرسوایی ام تنها شوم وای ازاین صیدوآه ازاین کمندپیش رویم خنده پشتم پوزخند برچنین نامهربانی دل مبنددوستان گفتنددل نشنیدپند خانه ای ویرانترازویرانه اممن حقیقت نیستم افسانه ام گرچه سوزدپرولی پروانه امفاش میگویم که من دیوانه ام تابه کی آخرچنین دیوانگیپیلگی بهترازپروانگی گفتمش آرام جانی؟گفت نهگفتمش شیرین زبانی؟گفت نه گفتمش نامهربانی؟گفت نهمیشودیک شب بمانی ؟گفت نه دل شبی دورازخیالش سرنکردگفتمش افسوس اوباورنکرد خودنمیدانم خدایاچیستم ؟یک نفربامن بگوید کیستم بس کشیدم آه ازدل بردنشآه اگربگیردآهم دامنش باتمام بی کسی هاساختموای برمن ساده بودم باختم دل سپردن دست اودیوانگیستآه غیرازمن کسی دیوانه نیست گریه کردن تاسحرکارمن استشاهدمن چشم بیمارمن است فکرمیکردم که اویارمن استنه فقط درفکرآزارمن است نیتش ازعشق تنهاخواهش استدوستت دارم دروغی فاحش است یک شب آمدزیرورویم کردورفتبغض تلخی درگلویم کردورفت مذهب اوهرچه باداباد بودخوش بحالش کین قدرآزادبود بی نیازازمستی می شادبودچشمهایش مست مادرزادبود یک شب ازعمرسیرم کردورفتمن جوان بودم پیرم کردورفت

  93037

طمع دکتر

در یک جای خیلی دور،پیر مردی نارنجی پوش در حالی که کودی را در آغوش داشت،با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار:این بچه نیاز به عمل داره ،باید پولش رو پرداخت کنید.
پیرمرد:اما من پولی ندارم.پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید،من پول رو تا شب براتون میارم.
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
...اما دکتر بدون این که به کودک نگاهی بیاندازه گفت:این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه .
صبح روز بعد،همان دکتر،سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید... .
.
ای بابا!لایک نکرده کجا میری؟ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  93036

پیرمرد روستا زاده اے بود که یک پسر و یک اسب داشت؛ روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیرمرد آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب واب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بـود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها براے تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا مےدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند: عجب شانس بدی! و کـشاورز پیر گفت : از کجا مے دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بـوده پیرمرد کودن!
چند روز بــعد نیروهای دولتے برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سـلم را برای جنگ در سـرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پاے شکسته اش از اعزام، معاف شد.
هـمسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا مے دانید که…؟
خیلی از ما اتفاقاتی در زندگے خود داشتیم؛اتفاقاتی که از نظر ظاهری برای ما بد بوده اند اما براے ما خیر زیادی در آن نهفته بوده است…
خــداوند یگــــانه تکیه گـاه من و توست!
پس…
بـــه “تدبیرش” اعتماد کـــــن..
بـــه “حـکمتش” دل بســـپار…
بـــه او “تـوکــــــل” کـــــن…
و …
بـــه سمت او “قدمـے بردار

  93034

روزي يك مرد ثروتمند پسر كوچكش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در انجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. ان دو يك شبانه روز در خانه محقر يك روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت ودر پايان سفر مرد از پسرش پرسيد:نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد:عالي بود پدر!
پدر پرسيد:ايا به زندگي انها توجه كردي؟
پسر پاسخ داد:بله پدر!
پدر پرسيد:چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟
پسر كمي فكر كرد و بعد به ارامي گفت:فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و انها چهارتا. ما در حياطمان يك فواره داريم و انها رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد. ما در حياطمان فانوس هاي تزييني داريم وانها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ انها بي انتهاست! با شنيدن حرفهاي پسر زبان مرد بند امده بود. بعد پسر بچه اضافه كرد:متشكرم پدر تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم!
اندرومتيوس:
يكي زيبايي منظره را ميبيند و ديگري كثيفي پنجره را. اين شما هستيد كه انتخاب مي كنيد چه چيزي را ببينيد و به چه چيزي بينديشيد.

  93033

زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.
انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم
مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!
زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم
مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري
زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني
مرد جوان: مرا محکم بگير
زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟
مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي
سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه
که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد،
يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن
جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و اين است عشق واقعي