دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  93032

زمان به انتهای شب رسیده بود ولی هنوز عاشقانه بر روی تخته سنگی در کنار دریا نشسته بودند .
پسرک در حالی که دسته ای از گلهای یاس را با دو دستش گرفته بود سرش را بر شانه دخترک گذاشت و گفت : چرا فکر میکنی از اینکه همه آرزوهامو تا آخر عمر به تو دادم پشیمونم ؟!
دختر گفت به خاطر اینکه احساسات بچه گانه ات را هنوز با خود داری مطمئنم این بخشش تو از روی احساسات است وچیزی نخواهد گذشت که همه آرزوهایت را پس خواهی گرفت !!!
پسر که از حرفهای دختر غصه دار شده بود بالحنی آهسته گفت : اگر واقعا میخواهی راستی گفته هایم را باور کنی به خانه برو وگلدانی را با خود بیاور !
دختر گفت : باز چه نقشه اس در سرت است ؟
پسر گفت : فقط برو !!!!!
دختر به سوی خانه رفت وگلدانی را با خود آورد . اما هنگامی که برگشت خبری از پسر نبود !!!!
او تمام حاشیه ساحل را مدتها گشت اما پسر را پیدا نکرد ! بعد از چند ساعت در حالی که با گلدانس که در دست داشت تنها روی تخته سنگ نشسشته بود و چشمانش را به دریا دوخته بود ناگهان دید دسته گلی از یاسهای سفید روی امواج به ساحل می آید.....!

  93031

گران بها ترین دارایی زن
بر بالای تپه ای در شهر«وینسبرگ»آلمان،قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است.اهالی وینسبرگ،افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن،مایه مباهات و افتخارشان است:
در قرن پانزدهم،لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان،برای رهایی از چنگال مرگ به داخل پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود،حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و برا اساس قول شرف،موافقت می کند که هر یک از زنان داخل قلعه می توانند گرانبهاترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کنند به شرط آنکه به تنهایی قادر به حمل آن باشند.
ناگفته پیداست که قیافه حیرت زده سر شار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان،شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند،بسیار تماشایی بود.
ممنون از این که لایک کردی!!!!!!

  93030

آقا یه روز با مامی و داداشم رفتیم بازار ک کیف بگیرم.ازقضا مخاطب خاصم کیف فروشی داره.تاهمودیدیم هردو ذوق زده شدیمو بالبخندملیحی داشتیم همو نیگا میکردیم.
ک یهو گودزیلامون یه لگد محکم زد روکفشم.گفتم:هان؟چته؟ باعصبانیت گف سرتو بندازپایین.منم سکوت کردمو هیچ نگفتم.{قابل توجه:بنده تو خونه ابهت خاصی دارمو حتی جرات نداره ازکناراتاقم ردشه چ برسه ب حرفیدن}
بعدازخرید ک خواستیم بریم بیرون
مخاطب گرامی ب علامت"بای"واسم دس تکون داد.داداشم باعصبانیت نیگاش کردوگف:برو گردوبازی تو کن بچه سوسول.
و دراون لحظه بود ک مخاطب طفلیم دنبال مسیری بود برای محوشدن درعمود..

اولین پستمه دوستان:-}

  93029

زن : عزیزم تو سیگار می کشی ؟
مرد : بله
زن : روزی چقدر ؟
مرد : 3 بسته
زن : پول هر بسته چقدره ؟
مرد : 7000 تومن
زن : چند ساله سیگار می کشی
مرد : 15 سال
زن : بنابر این اگه هر بسته سیگار 7000 تومن باشه تو هم روزی 3 بسته سیگار بکشی 630000 هزار تومن هر ماه پول سیگار میدی
که در یکسال میشه 7560000 تومن درسته ؟
مرد : درسته
زن : اگه تو هر سال این پول رو نگه می داشتی توی 15 سال می شد 113400000 تومن درسته ؟
مرد : درسته
زن : می دونی اگه تو سیگار نمی کشیدی اون باعث می شد پولت هدر نره و الان می تونستی یه بنز بخری ؟
مرد : تو سیگار می کشی؟
زن : نه
مرد : پس اون بنز لعنتیت کجاست؟؟؟؟؟

  92694

عشق نمیمیرد
وقتی که مردم ، تمام ثروتم را به بچه ها بدهید. اگر میخواهید گریه کنید،برای برادران و خواهرانی گریه کنید که کنار شما هستند.عشق و محبتی را که می خواستید نثار من کنید نثار اطرافیان کنید.
می خواهم برای تان میراثی بگذارم ارزشمند تر ازکلمات مرا در درون انسان های که می شناختم و دوست داشتم جستو جو کنید
اگر نمیتوانید بدون من زندگی کنید،بگذارید که من در چشمان تان، ذهن تان و در. مهربانی تان زندگی کنم.
عشق نمیمیرد ولی انسان ها چرا اکنون جزعشق چیزی در من نمانده بگذارید آسوده خاطر بروم. . . .

  92693

خیلی باحاله:
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:....
پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویایی با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احساسات نیست... ماریا به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یک تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه، ماریا چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجونا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فقط به اندازه مصرف خودمون، در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره . نگران نباش پدر من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم رقابت کنم یک روز مطمئنم که برای دیدار تون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی
با عشق پسرت جان(John)
پاورقی: پدر هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود من بالا هستم خونه دوستم تامی فقط می خواستم بهت یاداوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوستت دارم
هر وقت برای اومدن به خونه امن بود بهم زنگ بزن

  92692

یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
- آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه!
بعد اون خانم زيبا ادامه می ده و می گه:
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملن داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنن خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه مي تونه شروع جريانات خيلي جالبي باشه رو جشن بگیریم!
و بعد خانم زيبا بطری رو به مرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حاليكه زير چشمي خانم زيبا رو ديد مي زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شيطنت آميزي مي زنه در جواب می گه:
- نه عزيزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشيم !!!!!!

  92691

در تورنتو کانادا یه دانشگاه بود . تازگی ها مد شده بود دخترها وقتی می رفتن تو دستشویی ، بعد از آرایش کردن آیینه رو می بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه .
مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود. موضوع رو با رییس دانشگاه در میون می ذاره .
فرداش رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می کنه جلوی در دستشویی و می گه :
کسانیکه که این کار رو می کنن خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می کنن . حالا برای اینکه شما ببینین پاک کردن جای رژ لب چقدر سخته ، یه بار جلوتون پاک می کنه .
مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد تو توالت ، بعد که دستمال خیس شد ، شروع کرد به پاک کردن آینه .
از اون به بعد دیگه هیچکس آیینه ها رو نبوسید!

  92690

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...
گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .
اولین پستمه حمایتم کنید . آشغطونم

  92689

کوهنورد
کوهنوردی بود که می خواست به قله بلندی سعود کند.پس از سال ها تمرین و آمادگی،سفرش را آغاز کرد.به صعود ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همانطور که داشت بالا می رفت،در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود،ناگاه لغزید و با سرعت هرچه تمام تر سقوط کرد.سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سر شار از هراس،تمامی خاطرات خوب و بد زندگی اش را به یاد می آورد.داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش بسته شده بود،بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع سقوط کاملش شد.در آن لحظات سنگین،که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:خدا یاری ام کن!ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می خواهی؟
-نجاتم بده خدای من!
-آیا به من ایمان داری!
-آری.همیشه به تو ایمان داشته ام.
-پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد.پاره شدن طناب یعنی سقوط بی تردید از فراز کیلو متر ها ارتفاع.گفت:خدایا نمی توانم.خدا گفت:آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت:خدایا نمی توانم.نمی توانم.روز بعد،گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود وتنها دو متر با زمین فاصله داشت...
نتیجه:این داستان برای کسانی است که از خدا طلب خیر می کنند.
یا بیش تر برای کسانی است که از خدا بواسطه قرآن طلب خیر و یاری می کنند.یا به نوعی همان استخاره... .وقتی جوابی مورد دلخواه شخص داده نمی شود به آن گوش نمی دهند و آنچه را که خود میخواهند انجام می دهند.و سرانجام در مسیر و راهی که خود انتخاب کرده اند دچار مشکل می شوند اما بازهم پند نمی گیرند.
و شاید مثل این داستان خیلی وقت ها برای خود ما اتفاق افتاده اما باز هم،پند نمی گیریم.

  92415

"شادمانی همه جا پشت در است در گشودن هنر است"
دیوار کاخ کسری
وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسری بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آن که حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود. چه باید کرد؟!!
انوشیروان گفت: از من نپرسید که چه باید کرد. خودتان بروید و بنا به رسمعدالت و روح جوانمردی با او رفتار کنید... کسانی که از ویرانه های کاخ کسری )ایوان مداین( بر لب دجله عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاصبه شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است...
این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی همکه زنده بود همسایه دیوار به دیوار پادشاه ماند.
از آن زمان هزاران سال گذشته است امادیوار کج کاخ کسری باقی مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ایرانی و نشانه عدل و عدالت انوشیروان باشد...

  92414

$محدثه جون$
کودکی 10 ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد .
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جدا بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند! در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد !
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک 10 ساله فقط یک فن آموزش داد .و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد. وقتی مسابقه به پایان رسید در راه بازگشت به منزل کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید:
استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیا تمام امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی !!!!

(یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از" بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.)

  92234

یادته ی روز بم گفتی هروقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون ک نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بت بخنده!! گفتم اگ بارون نباره چی؟؟ برگشتیو گفتی اگ چشای تو بباره آسمونم گریش میگیره!!!
از اون روز خیلی گذشته حالا من دارم گریه میکنم, آسمونم نمیباره, توهم اون دور ایستادیو ب من میخندی...

  92233

عتيقه فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه اي نفيس دارد كه در گوشه اي افتاده و گربه در ان اب مي خورد. ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب مي شود و قيمت گراني بر ان مي نهد.لذا گفت: "عمو جان چه گربه قشنگي داري ايا حاضري ان را به من بفروشي؟
رعيت گفت:چند مي خري؟
گفت:يك درهم.
رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه فروش داد وگفت:خيرش را ببيني.
عتيقه فروشپيش از خروج از خانه با خونسردي گفت:عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه اش شود بهتر است كاسه اب را هم به من بفروشي.
رعيت گفت:قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته ام. كاسه فروشي نيست.
لارشفكو:
انسان هيچ وقت بيشتر از ان موقع خود را گول نمي زند كه خيال مي كند ديگران را فريب داده است.

  92232

3/2/92دخترک غمگین بود چون پدر فردا باید به سفر میرفت کار او اکثرا همین طور بود و همیشه وقت کمی برای خانواده اش باقی می ماند... 4/2/92پدر بعد از کلی گشتن نا امید روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت نیست بلیطم نیست همه ان روز کمی غمگین میزدند و هیچ کس ندید خنده های دختر کوچولو را هنگامی که بلیط هواپیما را در دست داشت وخوشحال بود از اینکه یک روز دیگر میتواند با پدر باشد