*سخاوت کودکانه*
پسر ١٠ سالهای وارد قهوهفروشی هتلی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنی با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
بستنی خالی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهای بیرون قهوهفروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگی گفت:
- 35 سنت
-پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت:
- برای من یک بستنی بیاورید.
خدمتکار یک بستنی آورد و صورتحساب را نیز روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت،به شدت متاثر شد. پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی، ١٥ سنت برای او انعام گذاشته بود.
یعنی او با پولهایش میتوانست بستنی با شکلات بخورد امّا چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنی خالی خورده بود...
داستان کوتاه
زن از خانه اش بیرون امد و 3 پیرمرد را دید . به نظرش رسید که انها گرسنه هستند پس انها را دعوت کرد تا برای خوردن چیزی به داخل خانه بیایند . ان سه نفر گفتند ما هر 3 نمیتوانیم به داخل خانه بیاییم . زن تعجب کرد و دلیلش را پرسید ... انها گفتند که یکی از ما ثروت ..دیگری عشق و دیگری موفقیت . انها به زن گفتند که که با شوهر خود مشورت کن و ببینید که مایل به انتخاب کدام هستید .
زن به داخل خانه امد و ماجرا را برای شوهرش تعریف کرد ..مرد با خوشحالی گفت بهتر است ثروت را به خانه شان دعوت کنند اما عقیده زن این بود که موفقیت را انتخاب کنند ... در همین حین دخترشان حرفهای انها را شنید و گفت بهتر است عشق را انتخاب کنند تا زندگی پر از عشق و محبت و صفایی را داشته باشند .
بالاخره همگی تصمیم گرفتند عشق را انتخاب کنند . پس زن بیرون رفت و عشق را به داخل خانه شان دعوت کرد . زمانی که پیرمرد عشق از سر جایش بلند شد دو پیرمرد دیگر هم بلند شدند . زن تعجب کرد و پرسید من فقط عشق را دعوت کردم !!!
پیرمردها جواب دادند .. اگر تو ثروت و یا موفقیت را انتخاب میکردی فقط انها به تنهایی به داخل می امدند اما قانون ما این است که هر جا عشق برود ما هم به دنبالش میرویم .
هر جا که عشق باشد به دنبال ان موفقیت و ثروت هم خواهد بود پس شما بهترین انتخاب را کرده اید.
زني در مورد همسايه اش شايعات زيادي ساخت و شروع به پراكندن ان كرد. بعد از مدت كمي همه اطرافيان ان همسايه از ان شايعات باخبر شدند.شخصي كه برايش شايعه ساخته بود به شدت از اين كار صدمه ديد و دچار مشكلات زيادي شد.بعدها وقتي كه ان زن متوجه شد كه ان شايعاتي كه ساخته همه دروغ بوده و وضعيت همسايه اش را ديد از كار خود پشيمان شد و سراغ مرد حكيمي رفت تا از او كمك بگيرد بلكه بتواند اين كار خود را جبران كند. حكيم به او گفت:به بازار برو و يك مرغ بخر ان را بكش و پرهايش را در مسير جاده اي نزديك محل زندگي خود دانه به دانه پخش كن.
ان زن از اين راه حل متعجب شد ولي اين كار را كرد. فرداي ان روز حكيم به او گفت حالا برو و ان پرها را براي من بياور ان زن رفت ولي 4تا پر بيشتر پيدا نكرد. مرد حكيم در جواب تعجب زن گفت انداختن ان پرها ساده بود ولي جمع كردن انها به همين سادگي نيست همانند ان شايعه هايي كه ساختي كه كه به سادگي انجام شد ولي جبران كامل ان غيرممكن است. پس بهتر است از شايعه سازي دست برداري...
الفرد نوبل:
كلمات بال و پر دارند,همين كه قفس شان يعني دهان باز شود از ان بيرون مي پرند و از دسترس ما خارج مي شوند و در كوچكترين شكافها راه مي يابند و بعضي اوقات در ضعيف ترين ديوارها نفوذ مي كنند.
(((((((((((((((ماست خیار)))))))))))))))
روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم،
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.
آن دو با هم به کنار ساحل رفتند،
وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را درآورد.
دروغ حیله گر لباس های او را پوشید و رفت.
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است،
اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.
آشكار كردن عشق
زمانی در یکی از کلاسهاي دانشگاه کالیفرنیاي جنوبی، جايی که سالها تدریس میکردم، اتفاقی فراموش نشدنی برایم رخ داد. پزشکان، يكي از دانشجویان مرا مبتلا به نوعی بیماري ماهیچهای و کُشنده تشخیص داده بودند. امیدی به شفایش نبود. تنها قوت قلبی که به او داده شد، این بود که ماههای آخر عمرش را حتیالمقدور با آسایش و فراغت از درد توأم خواهند کرد. او، به رغم این خبر مرگبار، همچنان مثبت بودن خود را حفظ كرد. تصمیم گرفته بود روزهاي آخر خود را در حد امکان، بههنجار، سپری کند. آن اواخر، بیحال و بی سر و صدا و در حالی که کاملاً پيدا بود هراسان است، به کلاس میآمد. وقتی دریافت، حضورش در کلاس بیفایده است، درخواست نامعمولی کرد. از تک تک همكلاسيهايش خواست تا براي آخرین بار او را در آغوش بگیرند.
هیچ کلام احساسانگیزي، هر قدر هم زیبا و سنجیده میبود، نمیتوانست ارزش آن لحظههای دوست داشتنی را نزد آن مرد جوان
بیابد. همگی به خاطر آوردیم زندگیهامان چه تُرد و آسیبپذیر است و چقدر حیاتی است که عشق خود را آشكار کنیم، حال در هر سن و سال و وضعیّت جسمانی که هستیم، باشيم.
دریغ کردن عشق، به هر دلیل که باشد، محروم کردن ديگران است از بهترین چیزي که برای بخشیدن داریم. اگر حتی یک روز چنین کنیم، مناسبتي را كاهيدهايم. يك عمر دست روي دست گذاشتن، از بزرگترين مصيبتهايي است كه ممكن است در زندگي پيش آيد.
برگرفته از كتاب:
بوسكاليا، لئو؛ زاده براي عشق؛ برگردان هوشيار انصاري فر؛ چاپ هشتم؛ تهران: نشر البرز 1386.
حالتش را نمی فهمیدَم...اصلا نمی دانستم چه شده که این گونه بی تاب است...
فقط این را می دانستـم که مادر گفتـه بود من و پدرت به عروسی میرویم تو پیش ِ برادرت باش تا برگردیـم... هیچ جوره نمی توانستم چشم از او بردارم حالت ها و نگرانی هایی که در او موج می زد مرا بیش از اندازه می ترساند... اول کنارش نشسته بودم ولی کم کم فاصله گرفتـم،بدجوری می ترسیـدم...
نگاهم کرد گفت: تو چرا نرفتـی؟
گفتم: من؟ من داداش؟اووومممم... به من گفتنـد که خونه باشم و مراقب تو باشم
ولی خیلی عجیبه تو برادر بزرگی و من خواهر کوچیک تر...همیشه موقع بیرون رفتـند منو به تو می سپردند این بار جریان فرق کـرده...
یک تلخند زد روشو ازم برگردوند
گفتم: داداشی مریضی؟ چرا رنگ و روت پریده؟ چرا اینقد مضطربی...؟
نگاهم کرد و گفت: قیافه ام مشخصه؟ مشخصه که حالم خوب نیست؟ که شکست خوردم؟؟؟ که همین روزاست که از غصه بمیرم؟...
گفتم:یعنی چی هانی؟ این حرفها چیه که می زنـی...خدا نکنه
گفت:ههههههههه خدااااااا؟...قیافم شبیه بدبخت ها شده نه؟ قیافه اون هایی که توی عشق شکست خوردند؟؟؟
خیلی از حرفهاش تعجب کردم ... داشت هر لحظه نگران ترم می کرد گفتم میشه واضح بگـی...؟
گفت: بهم قول داده بود، بهم قول داده بود که تنهام نمی زاره...
می بینی که امشب عروسیشـه...!!!
يه روز يه كاميون گلابي داشته توي جاده مي رفته كه يه دفعه ميافته توی يه دستانداز، يكي از گلابيها ميافته وسط جاده، بر ميگرده به كاميون نگاه ميكنه و ميگه: گلابيها، گلابيها! گلابيها ميگن: گلابي، گلابي! كاميون دورتر مي شه، صداشون ضعيفتر مي شه.
گلابي ميگه: گلابيها، گلابيها! گلابيها مي گن: گلابي، گلابي! باز كاميون دورتر ميشه، گلابي ميگه: گلابيها، گلابيها!
اما صداي گلابي ديگه به گلابيها نميرسه! گلابيها موبايل راننده رو مي گيرن و زنگ ميزن به موبايل گلابي، اما چه فايده كه گلابي ايرانسل داشته و توي جاده آنتن نميداده! گلابي يه نفر رو پيدا ميكنه كه موبايل دولتي داشته، زنگ ميزنه به راننده و مي گه: گوشي رو بده به گلابيها، وقتي كه گلابيها گوشي رو مي گيرن، گلابي ميگه: گلابيها، گلابی ها! گلابی ها می گن: گلابی، گلابی!.
.
.اون شور و اشتیاقتون تو حلقم ،
واقعا دوست دارين باز هم ادامه داشته باشه ؟!
میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که:آخه خدا؟ این چه وضعیه آخه؟ ما یه مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! بجای لباس و ردای سفید، همشون لباسهای مارکدار و آنچنانی میپوشن! هیچکدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون بنز و بیامو جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده، یکی از همینها دو ماه پیش قرض گرفتش و دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو کردم. امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پره از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی میکنن و هاله های بالاسرشون رو به بقیه میفروشن!
خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستن و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی خیلی بد نیست! برو یه زنگی به شیطان بزن تا بفهمی مشکل واقعی یعنی چی!
جبرییل زنگ میزنه به جناب شیطان. دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم. بفرمایید؟
جبرییل میگه: آقا خیلی سرت شلوغه انگار!
شیطان آهی میکشه میگه: نگو که دلم خونه. این ایرانیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نزاشتن! تا روم رو میکنم اینطرف، یه آتیشی دارن اونطرف به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!...حالا هم که .... ای داد!!! آقا نکن! جبرییل جان من برم... اینها دارن آتش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!!!
----------------------------------------------
توضیح4jok:سلام،کمی بیشتر توی انتخاب مطلب ارسالی دقت کن
ممنون کاربز عزیز
زاهدي گويد: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول : مرد فاسدي از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت : اي شيخ ؛ خدا ميداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم: مستي ديدم که افتان و خيزان راه ميرفت، به او گفتم قدم ثابت بردار تا نيفتي.
گفت : تو با اين همه ادعا قدم ثابت کرده اي..؟؟!
سوم : کودکي ديدم که چراغي در دست داشت، گفتم اين روشنايي را از کجا آورده اي ؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شيخ شهري بگو که اين روشنايي کجا رفت..؟
چهارم : زني بسيار زيبا که درحال خشم از شوهرش شکايت ميکرد.
گفتم اول رويت را بپوشان ، بعد با من حرف بزن ؛
گفت : من که غرق خواهش دنيا هستم، چنان از خود بيخود شده ام که از خود خبرم نيست ؛تو چگونه غرق محبت خالقي که از نگاهي بيم داري...!!؟
رفتم مغازه موبایل فروشی به طرف میگم گوشی میخوام که حدودا800تومنی بشه یه گوشی اورده نگاه کردم دیدم خوبه گفتم همینو میخوام بعد اماده کرده بهم داده فاکتورش و نگاه کردم دیدم نوشته 1600تومن.بهش میگم اقا این که 1600تومنه میگه خوب اشکال نداره مابقی شو تو2تا قسط بده.میگم نمیخوام میگه خوب 5تا قسط بده
استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد، استاد پرسيد خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد؟
يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.
فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد، برآييد.
دوست من ، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري زندگي همين است
مـردی بـه پـیـش زنـش آمـد و بـه او گـفـت : "نـمـیـدانـم امـروز چـه كـار خـوبـی انـجـام دادم كـه یـك جـن بـه نـزدم آمـد و گـفـت كـه یـك آرزو كـن تـا مـن فـردا بـرآورده اش كـنـم" زن بـه او گـفـت : "مـا كـه 16 سـال اوجـاقـمـون كـوره و بـچـه ای نـداریـم، آرزو كـن كـه بـچـه دار شـویـم. مـرد رفـت پـیـش مـادرش و مـاجـرا را بـرای او تـعـریـف كـرد؛ مـادرش گـفـت : "مـن سـالـهـاسـت كـه نـابـیـنـا هـسـتـم، پـس آرزو كـن كـه چـشـمـان مـن شـفـا یـابـد" مـرد از پـیـش مـادرش بـه نـزد پـدرش رفـت؛ پـدرش نـیـز بـه او گـفـت : "مـن خـیـلـی بـدهـكـارم و قـرض و قـولـه زیـاد دارم از اون فـرشـتـه تـقـاضـای پـول زیـادی كـن"
مـرد هـرچـه كـه فـكر كـرد هـوای كـدامـشـان را داشـتـه بـاشـد؟ كـدام یـك از ایـن افـراد تـقـدم دارنـد،زنـم؟ مـادرم؟ پـدرم؟
تـا فـردا راه چـاره را پـیـدا كـرد و بـا خـوشـحـالـی بـه پـیـش جـن رفـت و گـفـت : " آرزو دارم كـه مـادرم بـچـه ام را در گـهـواره ای از طـلا بـبـیـنـد
چـقـدر خـوبـه مـاهـم کـمی فـکـر کـنـیـم و عـجـولانـه تـصـمـیـم نـگـیـریـم
روزي گاندي در حين سوار شدن به قطار يك لنگه كفشش درامد و روي خط اهن افتاد.او به خاطر حركت قطار نتوانست پياده شده و ان را بردارد.در همان لحظه گاندي با خونسردي لنگه ديگر كفشش را از پاي دراورد و ان را در مقابل ديدگان حيرت زده اطرافيان طوري به عقب پرتاب كرد كه نزديك لنگه كفش قبلي افتاد.يكي از همسفرانش علت را پرسيد. گاندي خنديد و در جواب گفت:مرد بينوائي كه لنگه كفش قبلي را پيدا كند,حالا ديگر مي تواند لنگه ديگر ان را نيز برداشته و از ان استفاده نمايد.
دين بريگز:
كار خودتان را انجام دهيد اما نه فقط در حد وظيفه بلكه اندكي بيشتر و از روي سخاوت,همين مقدار اندك به اندازه تمام كار ارزش دارد.
احترام به نفس
الیور وندل در جلسه ای حضور داشت.او کوتاه ترین مرد حاضر در جلسه بود.دوستی به مزاح به او گفت:
آقای هولمز،تصور می کنم در میان ما بزرگان شما قدری احساس کوچکی می کنید.
هولمز پاسخ داد:احساس نیم سکه طلائی را دارم که مابین پول خرد قرار گرفته باشد.
نتیجه:با ارزش ترین چیز نزد هر انسان نفس اوست.
داری میری،تو مسیرت یه دستی رو اون لایک بکش.آآآآآآآآآآآآآآآآدمت گرم!
داســتـانـی از دکـتـر انـوشـه
در زمـان خـلـقـت مـوجـودات كـه خـداونـد عـمـر را تـقـسـیـم مـیـكـرد، بـه هـمـه ی مـوجـودات 30 سـال عـمـر داد، انـسـان بـه خـدا اعـتـراض كـرد و گـفـت مـن كـه اشـرف مـخـلـوقـاتـم 30 سـال ، آنـوقـت خـر و گـاو و سـگ و مـیـمـون و... هـم 30 سـال؟
خــدا بـه انـسـان گـفـت كـه بـرو بـا مـوجـودات صـحـبـت كـن و هـر
كـسـی كـه مـقـداری از عـمـرش را كـه راضـی بـود بـه تـو دهـد.
آدم بـه سـراغ خـر رفـت و گـفـت : خـدا 30 سـال عـمـر بـهـت داده آیـا مـیـدونـی كـارت تـو ایـن 30 سـال ایـنـه كـه مـثــل یـه حـمـال بـایـد بـار بـبـری و آخـرش هـم یـه مـقـدار یـنـجـه بـهـت مـیـدن. خـر گـفـت كـه نـصـف ایـن عـمـر زیـاده. پـس ایـن 15 سـال مـال تـو،
آدم بـه سـگ نـیـز گـفـت كـه ایـن عـمـر زیـاد رو بـرای چـی مـیـخـوای؟ از صـبـح تـا شـب كـه بـایـد از امـوال آدمـهـا مـراقـبـت كـنـی و آخـر شـب هـم یـه تـیـكـه اسـتـخـوان جـلـوت مـیـنـدازن، سـگ نـیـز نـصـف عـمـرش را بـه آدم داد.
آدم ایـن دفـعـه رو بـه مـیـمـون كـرد و گـفـت مـیـدونـی تـو ایـن 30 سـال كـارت چـیـه؟ كـارت ایـنـه كـه از صـبـح تـا شـب بـایـد تـو بـاغ وحـش جـون بـكـنـی و شـكـلـك در بـیـاری تـا یـه مـقـدار غـذا بـهـت بـدن؛ مـیـمـون نـیـز نـصـف عـمـرش را بـه آدم داد.
آدم حـالا بـه جـای 30 سـال 75 سـال عـمـر داشـت.
بـعـد از ایـن مـاجـرا فـرشـتـه هـا دیـدنـد كـه انـسـانـهـا تـا 30 سـالـگـی آدم انـد؛ از 30 تـا 45 سـالـگـی بـایـد مـثـل یـك خـر كـار كـنـنـد؛ از 45 تـا 60 سـالـگـی مـثـل سـگ جـون بـكـنـنـد تـا از مـالـشـان مـراقـبـت كـنـنـد؛ از 60 تـا 75 سـالـگـی هـم مـثـل یـك مـیـمـون بـرای نـوه هـایـشـان شـكـلـك دربـیـاورنـد.
آخرین مطالب طنز
داستان طنز کلاه فروش و میمون
شعر طنز / فقدان همسر
شعر طنز و خنده دار رانندگی در ایران
مکالمه مرد و زن /طنز
شعرطنز / خانهی ما
مجرمان شیک پوش زندان مهران مدیری را در سریال در حاشیه ببینید! + تصاویر جدید
11 سال رانندگی معکوس این مرد +عکس
واس ماس از زبان جواد رضویان / طنز
شعر طنز / زن گرفتن …
واکنش جالب مهناز افشار با دیدن کنار کاریکاتور خود +عکس
معنی کلماتی که از زنها شنیده می شود / طنز
"جناب خان" ممنوع التصویر میشود؟
علت دروغ گفتن مردها (آخر خنده)
اصول جالب شوهرداری به روایت فورجوک !
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!!
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 22835
کل بازدید: 511976209