دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  97431

كشاورزي فقير از اهالي اسكاتلند فلمينگ نام داشت. يك روز, در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود, از باتلاقي در ان نزديكي صداي درخواست كمك را شنيد, وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...
پسري وحشت زده كه تا كمر در باتلاق فرو رفته بود, فرياد مي زد و تلاش مي كرد تا خودش را ازاد كند. فارمر فلمينگ او را از مرگي تدريجي و وحشتناك نجات داد... روز بعد, كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد. مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي كرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود. اشراف زاده گفت: مي خواهم جبران كنم شما زندگي پسرم را نجات دادي.
كشاورز اسكاتلندي جواب داد:من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولي بگيرم. در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.
اشراف زاده پرسيد:پسر شماست؟
كشاورز با افتخار جواب داد:" بله"
اشراف زاده گفت:با هم معامله مي كنيم.اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند.اگر شبيه پدرش باشد, به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد...
پسر فارمر فلمينگ از دانشكده ي پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه دادتا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد.... سال ها بعد, پسر همان اشراف زاده به ذات الريه مبتلا شد. چه چيزي نجاتش داد؟ پنسيلين!
اشو:
هستي همواره در پي جبران نيكي هاي توست. هر چه به هستي ببخشي هزاران برابرش را به تو باز مي گرداند پس هنر بخشش را بياموز.

  97430

عشق مادر به فرزند
در زلزله«سی چوان»چین،وقتی گروه نجات یک زن جوان را زیر آئار پیدا کرد،او مرده بود؛اما کمک رسانان زیرنور چراغ قوه،چیز عجیبی دیدند!
زت،با حالتی عجیب روی زمین زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.ناجیان تلاش می کردند جنازه او را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند.چندثانیه بعد... سرپرست گروه نجات،دیوانه وار فریاد زد:بیایید!بیایید اینجا!یک بچه این جاست...
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت،نوزاد سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.توزاد کاملا سالم و در خواب عمیقی بود.او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای،وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از او،قربانی شده است.مردم وقتی بچه را بغل کردند،یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که ردی صفحه آن ین پیام دیده می شد:«عزیزم،اگر زنده ماندی،هیچ وقت فراموش نکن که مادرت با تمام وجودش دوستت داشت...»
مادر،بهشت من همه آغوش گرم توست. شهریار
واسه سلامتی مادر ها،یه صلوات و یه لایک.

  97429

اشتباه یا آموزش؟!
داستان معروفی از«تام واتسون»بنیانگذار شرکت بزرگ کامپیوتری«آی.بی.ام»قل می کنند که یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد!این کارمند به دفتر واتسون احظار شد و پس از حضور گفت:تصور می کنم که باید از شرکت استعفا دهم.
تام واتسون گفت:شوخی می کنید؟!ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم!
شیفتگان پرواز را میل خزیدن نیست! هلن کلر

  97428

کرایسلر یکی از موسیقی دانان بزرگ پس از اجرای یک برنامه ی برجسته ی تکنوازی مخاطب یکی از حضار قرار گرفت:
آقای کرایسلر !
حاضر بودم نیمی از زندگیم را بدهم تا بتوانم مثل شما ویولن بزنم!
کرایسلر پاسخ داد : "من هم دقیقا همین کار را کردم !‌"
اگر یک شبه به موفقیت رسیدم ولی همین یک شب سی سال به درازا کشید!

  97426

ناو هواپیما بر یو اس اس لینکلن
گفتگوی آمریکایی ها و اسپانیایی ها روی فرکانس اضطراری کشتیرانی
گفتگویی که واقعاً روی فرکانس اضطراری کشتیرانی، روی کانال ۱۰۶ سواحل Finisterra Galicia میان اسپانیاییها و آمریکاییها در ۱۶ اکتبر ۱۹۹۷ضبط شدهاست. اسپانیاییها (با سر و صدای متن): A-853 با شما صحبت میکند. لطفاً ۱۵درجه به جنوب بچرخید تا از تصادف اجتناب کنید. شما دارید مستقیماً به طرفما میآیید. فاصله ۲۵ گره دریایی.
آمریکاییها (با سر و صدا): ما به شما پیشنهاد میکنیم ۱۵ درجه به شمال بچرخید تا با ما تصادف نکنید. اسپانیاییها: منفی. تکرار میکنیم ۱۵ درجه به جنوب بچرخید تا تصادف نکنید.
آمریکاییها (یک صدای دیگر): کاپیتان یک کشتی ایالات متحده آمریکا با شما صحبت میکند. به شما اخطار میکنیم ۱۵ درجه بشمال بچرخید تا تصادف نشود.
اسپانیاییها: این پیشنهاد نه عملی است و نه مقرون به صرفه. به شما پیشنهاد میکنیم ۱۵ درجه به جنوب بچرخید تا با ما تصادف نکنید.
آمریکاییها (با صدای عصبانی): کاپیتان ریچارد جیمس هاوارد، فرمانده ناو هواپیمابر یو اس اس لینکلن با شما صحبت میکند. ۲ رزم ناو، ۵ ناو منهدم کننده، ۴ ناوشکن، ۶ زیردریایی و تعداد زیادی کشتیهای پشتیبانی ما را اسکورت میکنند. به شما پیشنهاد نمیکنم، به شما دستور میدهم راهتان را ۱۵ درجه به شمال عوض کنید. در غیر اینصورت مجبور هستیم اقدامات لازمی برای تضمین امنیت این ناو اتخاذ کنیم. لطفاً بلافاصله اطاعت کنید و از سر راه ما کنار روید !!!
اسپانیاییها: خو آن مانوئل سالاس آلکانتارا با شما صحبت میکند. ما دو نفر هستیم و یک سگ، ۲ وعده غذا، ۲ قوطی آبجو و یک قناری که فعلاً خوابیده ما را اسکورت میکنند. پشتیبانی ما ایستگاه رادیویی زنجیره دیال ده لاکورونیا و کانال ۱۰۶ اضطراری دریایی است. ما به هیچ طرفی نمیرویم زیرا ما روی زمین قرار داریم و در ساختمان فانوس دریایی A-853 Finisterra روی سواحل سنگی گالیسیا هستیم و هیچ تصوری هم نداریم که این چراغ دریایی در کدام سلسله مراتب از چراغهای دریایی اسپانیا قرار دارد. شما میتوانید هر اقدامی که به صلاحتان باشد را اتخاذ کنید و هر غلطی که میخواهید بکنید تا امنیت کشتی کثافتتان را که بزودی روی صخرهها متلاشی میشود تضمین کنید. بنابراین بازهم اصرار میکنیم و به شما پیشنهاد میکنیم عاقلانهترین کار را بکنید و راه خودتان را ۱۵ درجه جنوبی تغییردهید تا از تصادف اجتناب کنید.
آمریکاییها: آها. باشه. گرفتیم. ممنون …

  97424

در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می کرد که سالها بچه
دار نمی شد. او نذر کرد که اگر بچه دار شود، تا یک ماه سر
همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او
بچه دار شد!
روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار،
هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او
گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند،
یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد
دم در بود.
روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست
حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی
آرایشگر خواست مغازه اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک
کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.
روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر
ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه اش را
باز کند، با چه نظره ای روبرو شد؟
فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در
سلمانی صف کشیده بودند و غر می زدند که پس این مردک
چرا مغازه اش را باز نمی کند...

  97423

لعنتی دوست داشتنی من!
اتاق تاریک بود.
فضای گرم و معطر اتاق منو گیج کرده بود.
روی تخت دراز کشیدم.
بهش نگاه کردم.
آروم و ساکت بود.
مثل خودم.
بلند و کشیده.
چشاش برق می زد.
آروم سراسر بدنش رو لمس کردم.
هیچی نمی گفت.
همیشه تسلیم بود، تسلیم محض.
لبامو گذاشتم روی لبش و با اولین بوسه مثل همیشه آرومم کرد.
بوسه هایی که بین من و اون رد و بدل می شد همیشه کوتاه بود.
دوست داشتم بعد از هر بوسه توی چشای داغش نگاه کنم.
همیشه سکوتش منو دیوونه می کرد.
اون روزای اول که باهاش آشنا شدم برای من پر از اضطراب بود.
ولی اون عین خیالش نبود.
همیشه قرارای من و اون توی کوچه های خلوت، پشت دیواری بلند بود.
می ترسیدم کسی من رو با اون ببینه.
آخه اون یه جوری بود.
توی همون کوچه های خلوت بوسه های من و اون شکل گرفت.
با اولین بوسه منو اسیر خودش کرد.
همیشه وقتی با هم بودیم فقط بوسه بود و بوسه.
رابطه ما ازین بیشتر نبود.
یه جورایی فکر می کردم با اون بودن برام آرامش بخشه ولی شاید اشتباه می کردم.
اون از من هیچی نمی خواست، فقط دوست داشت لباشو ببوسم ولحظه هایی که می بوسیدمش چقدر چشاش برق می زد.
کم کم همه عادت کردن ما دو تا رو با هم ببینن.
هردو بی پروا بودیم. توی لحظه های غم و تنهایی منو صبورانه تحمل می کرد.
هیچوقت عاشقش نشدم. حتی گاهی ازش متنفر می شدم ولی بازم می رفتم سراغش.
بهش نگاه کردم. چشماشو بسته بود.
اتاق بوی عرق تن اونو به خودش گرفته بود.
آخرین بوسه رو ازش گرفتم و مثل هرشب توی جاسیگاری لهش کردم.
لعنتی دوست داشتنی من...

  97422

مرد جوان و کشاورز
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

  97386

روزی مردی عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند، او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید: برای چه عقربی را که نیش می زند نجات می دهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم، چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتأ نیش می زند؟؟

  97384

شـــــراب
مردی نزد ایاس بن معاویه آمد و گفت: اگر خرما خورم زیانیم باشد؟ گفت: نه گفت: اگر سیاه دانه با نان خورم گناهی کرده ام؟ گفت: نه گفت: اگر اندکی آب بر سر آن نوشم؟ گفت: منعی ندارد گفت: شراب خرما نیز ترکیب همین چیزها باشد پس از چه رو حرام است؟ ایاس گفت: اگر بر تو اندکی خاک افشانند دردت آید؟ گفت: نه گفت: اگر بر پیکرت آب پاشند، اندامیت بشکند؟ گفت: نه گفت: اگر از آب و خاک خمیری کنند و در آفتاب نهند که خشک شود و بر سرت بکوبند چون باشد؟ گفت: آنم میکشد! ایاس گفت: آن نیز چون این باشد.

  97383

دزدی از خــــــــود
ابوبكر ربانی اكثر شبها به دزدی رفتی و چندانكه سعی كرد چيزی نيافت. دستار خود بدزديد و در بغل نهاد. چون در خانه رفت زنش گفت: چه آورده ای؟ گفت: اين دستار آورده ام گفت: اين كه از آن خود توست گفت: خاموش
تو ندانی! از بهر آن دزديده ام تا آرمان دزديم باطل نشود! ^_^

  97382

شـیــــطــان
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را! گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن که، من به سخن دروغ از ایشان راضی بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند!

  97381

عكاس سر كلاس درس آمده بود تا از بچه ها عكس يادگاري بگيرد . معلم هم داشت همه بچه ها را تشويق ميكرد تا دور هم جمع شوند .
معلم گفت : ببينيد چقدر قشنگه كه سالها بعد وقتي همتون بزرگ شديد به اين عكس ها نگاه كنيد و بگوييد : اين احمده ،الان دكتره . يا اون حامده، الان وكيله .
يكي از بچه ها از ته كلاس گفت : اين هم آقا معلمه ، الان مرده !!

  96647

سگی نزد شیر آمد و گفت : با من کشتی بگیر!
شیر سر باز زد...
سگ گفت : نزد تمام سگان خواهم گفت شیر از مقابلہ با من می هراسد!!
شیر گفت : سرزنش سگان را خوشتر دارم از این کہ...
شیران مرا شماتت کنند کہ با سگی کشتی گرفتہ ام . . . ! ! !

  96602

>نامه غضنفر به نامزدش<
سلام بر تو میدونم که صدامو شناختی پس خودمو معرفی نمیکنم
شایدم نشناختی، منم غضنفر
آااه ای عشق من، چند روز که دلم برات گرفته و قلبم مثل یه ساعت دیواری هر دقیقه شصت لیتر آب را تقسیم بر مجذور مربع میکنه، حالا بگو بقال محل ما چند سالشه؟
امروز یاد آن روزی افتادم که تو من را دیدی و یک دل نه صد دل من را عاشق خودت کردی. یادت میآید؟
ای بابا عجب گیجی هستی، یادت نمیآید؟
خیلی خنگی، خودم میگم. اون روز که من زیر درخت گیلاس سر کوچه، لبو کوفت میکردم با بربری. ناگهان پدرت تو را با جفتک از خانه بیرون انداخت و من مثل اسب به تو خندیدم، خیلی از دست من ناراحت شدی. ولی با عشق و علاقه به طرف من آمدی. خیلی محکم لگدی به شکم من زدی و رفتی. آن لگد را که زدی برق از چشمانم پرید و حسابی عاشقت شدم.
از آن به بعد هر روز من زیر درخت گیلاس میایستادم تا تورا ببینم، ولی هیچوقت ندیدم. اول فکر کردم که شاید خانه تان را عوض کردید ولی بعدا فهمیدم درخت گیلاس را اشتباه آمده بودم.
یک قاب عکس خالی روی میزم گذاشتم و داخل آن نوشتم “عشقم” هروقت آن را میبینم به تو فکر میکنم و تصویر تو را به ذهن میآورم. اینم بگم که من بدجوری گیرتم هااااااااا !
راستی این شماره ای که به من دادی خیلی به دردم خورد. هر روز زنگ میزنم و یک ساعت باهات درد دل میکنم و تو هم هی میگی “مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد” من که میدونم منظورت از این حرفا چیه!! منظورت اینه که تو هم به من عشق میورزی، مگه نه!؟
یه چیزی بهت میگم ولی ناراحت نشی، گوساله! این چه وضع ابراز عشقه؟
ناراحت شدی؟ خاک بر سر بی جنبت!! آدم انقد بی جنبه؟
ولی میدونم یکی از این روزا سرتو میندازی پایین و عین بچهٔ آدم میای تو خونهٔ من، راستی خواستی بیای ده تا نون بربری هم سر راهت بگیر!
یه روزی میام خواستگاریت، میخوام خیلی گرم و صمیمی باباتو ببوسم و چندتا شوخی دستی هم باهاش میکنم که حسابی اول زندگی باهم رفیق بشیم، راستی کلهٔ بابت مثل نور افکن میمونه. بعد عروسی بهش بگو خیلی طرف خونهٔ ما پیداش نشه. من آدم کچل میبینم مزاجم بهم میریزه!
چند وقت پیش یه دسته گل برات از باغچه کندم که سر کوچتون دادمش به یه دختر دیگه، فکر بد نکن!
دختر داشت نگاهم میکرد منم تو رودرواسی گیر کردم گل رو دادم بهش، اونم لبخند ملیحی از ته روده اش به من زد. درسته دختره از تو خیلی خوشگل تر بود ولی چیکار کنم که بیخ ریش خودمی.
راستی من عاشق قورمه سبزی ام (البته بعد از تو) اگه برام خواستی درست کنی حواست باشه، بی نمک بشه، بسوزه ، بد طعم بشه همچی لگدی بهت میزنم که نفهمی از من خوردی یا از خر!
خلاصه اینکه بی قراری نکن، یه خط شعر هم برات گفتم. خوشت اومد اومد، نیومد به درک!

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
فکر نکن یاد تو بودم، داشتم اونجا ول میگشتم