دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  96601

دختر كوچكي با معلمش درباره نهنگ ها بحث ميكرد .
معلم گفت : از نظر فيزيكي غيرممكن است كه نهگ بتواند يك آدم را ببلعد .زيرا با اينكه پستاندار عظيم الجثه اي است اما حلق كوچكي دارد .
دختر كوچك پرسيد : پس چطور حضرت يونس بوسيله يك نهنگ بلعيده شد ؟
معلم كه عصباني شده بود دوباره تكرار كردكه نهنگ نميتواتد يك آدم را ببلعد .اين از نظر فيزيكي غير ممكن است .
دختر كوچك گفت : وقتي به بهشت رفتم از حضرت يونس ميپرسم .
معلم : اگه به جهنم رفته بود چي ؟
دختر كوچك : اونوقت شما ازش بپرسيد .

  96589

در زندگی بعدی من میخواهم در جهت معکوس زندگی کنم !
بامردن شروع میکنی ومیبینی که همه چیزخیلی عجیب است...
سپس بیدار میشوی و میبینی که در خانه سالمندان هستی!
...و هر روز که میگذرد حالت بهتر میشود...!
بعد از مدتی چون خیلی سالم و سرحال میشوی از آنجا اخراجت میکنند!
بعد از آن میروی و حقوق بازنشستگی ات را میگیری و وقتی کارت را شروع میکنی در همان روز اول یک ساعت مچی طلا میگیری و یک میهمانی برایت ترتیب داده میشود !!!
میهمانی ای که موقع بازنشستگی برای شما میگیرند و به شما پاداش یا هدیه میدهند
40 سال آزگار کار میکنی تا جوان شوی و از بازنشستگی ات لذت ببری...!
کمی بعد باید خودت را برای دبیرستان آماده کنی !!!
در دبیرستان روزگار خوشی را سپری می کنی
سپس دبستان
برای دبستان رفتن آماده میشوی
و بعد از آن تبدیل به یک بچه میشوی و بازی میکنی و هیچ مسوولیتی نداری...
سپس نوزاد میشوی
و آنگاه به دنیا می آیی !
در این مرحله 9 ماه را باید به حالت معلق در یک آب گرم مجلل صفا کنی که دارای حرارت مرکزی است و سرویس اتاق هم همیشه مهیا است...
زندگی به قلم وودی آلن!

  96588

یه روز من و بابام رفتیم مهمونی که ای کاش نمی رفتم.
بابای من همیشه خیلی حرف میزنه همیشه هم میره رو اعصاب آدم
ملاحضه ی کسی رو هم نداره حرف حرف خودشه
نزدیک 2 ساعت تخت خودش حرف زد
بیچاره عموم امد یه خاطره بگه ،بابام صداشو برد بالا شما اصلا نذاشتید من حرف بزنم
عجب آدمی ها...!
با خودم گفتم بزار یه اس بدم بهش که دیگه پاشیم . از چهره ی عموم هم پیدا بود که دوست داره ما زودتر پاشیم
اس رسید دست بابام حساب کن گوشی شو در آورد تو جمع اس من و بلند بلند خوند پسر دوست داشتم میمردم عرق سردی نشست رو پیشونیم اه بد ضایع شدم
قبل توجه کسانی که باباهاشون پیش همه ضایع شون میکنه.
با بابا کلا جای نرین

  96587

داستان های قدیم به نگارش مدرن
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود حسنک مدتهای زیادی است که به خانه نمی آید اوبه شهر رفته و در انجا شلوارهای جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی اینه به موهای خود ژل می زند.موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلرک می زند . دیروزکه حسنک با کبری چت میکرد کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است . کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پترس چت می کرد پترس خمیشه پشت میز کامپیوترش نشسته و چت می کد روزی پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد. چون او زیاد چت کرده بود او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد . برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد ریز علی چراغ قوه داشت اما حوصله ی درد سر نداشت قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد کبری و مسافران قطار مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت خانه همیشه سوت و کور بود . الان چند سال است که کوکب همسر ریز علی مهمان نا خوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد او اصلا حوصله ی مهمان ندارد او پول ندارد که شکم مهمان ها را سیر کند او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد او اخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به اوگوشت خر فروخته بود اما او از چوپان درغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان درغگو دارد به همین دلیل است که دبگر در کتاب های دبستان از آن داستان های قشنگ وجود ندارد .

  96586

ایرونیهای امروزی:
خونه ی مادر بزرگه ، الان آپارتمانه
خونه ی مادر بزرگه ، استخر و لابی داره
خونه ی مادر بزرگه ، wifi ی مفتی داره
خونه ی مادر بزرگه ، دیش و LNB داره
کنار خونه ی اون ، همیشه پارتی برپاست
پارتیهای محله ، پر شور و شوق و غوغاست
مادر بزرگه الان ، مازراتی سواره
رنگ موهاشم هر روز ، جور واجورو باحاله
مادر بزرگه الان ، شلوار جین می پوشه
کفش کالج و کیفش ، همیشه روبه روشه
مادر بزرگه هرشب ، Gem Tv رو میبینه
خرم سلطان و سنبل ، لامیارو میبینه
خونه ی مادر بزرگه ، هنوز خیلی باحاله
خونه ی مادر بزرگه ، حرفای خاصی داره !

  96585

یکی از سربازان ناپلون خطای بزرگی مرتکب و محکوم به اعدام شد ،اما ساعتی قبل از اعدام ، مادر سرباز جوان، خود را به ناپلون رساند و گریست. و خواهش کرد پسرش را ببخشد . ناپلءون که در جریان تخلف سرباز جوان به پیرزن گفت : مادر ، باور کن خطای پسرت قابل بخشش نیست ... !
پیرزن بی آنکه بترسد گفت یقین دارم که گناه پسرم قابل بخشش نیست اگر این طور بود تو وظیفه داشتی او را ببخشی ، حال انکه چون تو تاپلءون بناپارت هستی میتوانی از گناهان بزرگ بگذری !
ناپلءون سری تکان داد خندید و گفت : میدانم که داری فریبم میدهی اما فریب دادنت هم قشنگ است و پسر را ازاد کرد .

  96584

گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست. براي همين کار وزيرش را مامور ميکند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد.
عازم ديار خود مي شود در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سؤال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است تو اين کار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.
خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد: " کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري.

  96582

از "وینستون" چرچیل درخواست شد تا دریک مدرسه ی ابتدایی که خود او زمانی درآن تحصیل میکرد سخنرانی کند مدیر مدرسه به دانش آموزان گفت که متفکر دنیای غرب تا دقایقی دیگر برایتان سخنرانی خواهد کرد و به آنان پیشنهاد کرد که قلم و کاغذ به دست گرفته و سخنان اورا یادداشت کنند.
وینستون چرچیل پس از انکه پشت تریبون قرار گرفت نگاهی به اطراف خود کرد وگفت:
هیچ وقت ، هیچ وقت تسلیم نشوید.
سپس رفت و سرجای خود نشست!

  96581

از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟
پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!
جبران خلیل جبران

  96580

حکایت مال باخته و كريم خان زند
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند مي رسد و كريمخان از او مي پرسد: «چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟»
مرد با درشتي مي گويد: «دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم!»
خان مي پرسد: «وقتي اموالت به سرقت مي رفت تو كجا بودي؟»
مرد مي گويد: «من خوابيده بودم!»
خان مي گويد: «خوب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟»
مرد مي گويد: «من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري!»
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: «اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.»

  96579

خدا یادته....☹
کوچیک بودم ازت پرسیدم کجا منو میبری....ʘ
ارومــــــ لبخند زدی
با بغض گفتم:چرا میخندی؟
گفتی اگه رفتی حتی منو هم یادت نمیاد☼
من با غروره خاصی گفتم:مگه میشه؟ツ
اروم گفتی:غرورت اولین نشانه...ஐ

  96578

حالش خیلی عجیب بود
#فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت خیلی مهربون شدم
دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم
من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز !!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم
با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم !
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت:فهمیدم مردنیم
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم
گفتن: نه ، گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم
کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

  96577

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک
کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط
خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط
خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانتبدهیم. همه سوار قطار شدند.
آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟
یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه
ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند
لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت
جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

  96576

همه محتاج دعاییم و من بیش از پیش
خواب دیدم که مرا ، می برندم به سرازیری گور...
همه جا خیس خجالت بودم
سخت تر سنگ لحد می فشرد قلب مرا
و به دستم دادند نامه ای زشت و کثیف
به لبانم زدند مهر خاموشی را
و "من آواره ی اعمال خودم" بودم و بس
و خدا را که به من زل زده بود با خجالت دیدم
لرزش دستانم خبر از ترس و هراسم می داد
و سرم پایین بود
بار الها:نکند خانه ی من این باشد....؟؟
و " من آواره ی اعمال خودم هستم و بس ".

از خودمه،نظرتون چیه؟

  96575

کنار این همه تنهایی،من تنها به انتظار بارانی نشسته ام که نمیبارد
من این روزها.....
نه
من تمام روزها فقط به انتظار تو بودم
تمام جاده های این دیار آشنایند باقدم های من و بغضی که سنگینی می کند بر گلویم
حالا سرزمین من شده است ظلم
شده است ستم
و من این روزها ناله ها را بیش از پیش میبینم
و چشمهایم می شنوند ضجه های بی عدالتی را
کنار این همه تنهایی
به عاقبت زمین می اندیشم
و به غربت آسمان
و با این همه انتظار دل می کنم از خودم
و در ناکجا آباد این جهان خاطره می شوم
محو می شوم...........