دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب میگشتم.
که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون میخواهید لواش میخرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی میافتم رو دنده لج و اصلا قبول نمیکنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد میکرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده بود. مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برجها این نونوایی تعطیله. دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. اما انگار چارهای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیقتر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونیها و فداکاریهای مامانم فکر میکردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم میسوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه …
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر
و با خودم گفتم قولهایی که به خودت دادی یادت نره …
داستان کوتاه
روزی به رضا شاه خبر دادند که نرخ درشکه خیلی زیاد شده. رضاشاه تا این خبر را شنید لباس مبدل شخصی پوشید و رفت میدان توپخانه. و یک درشکه چی را صدا کرد و گفت چـقـدر میگیری تا شمیران بری؟
درشکه چی که نمیدانست طرفش کیست، گفت برو ما با نرخ دولتی کار نمی کنیم!
رضاشاه گفت پنج شاهی کافیه؟
درشکه چی: برو بالا
رضا: ده شاهی چی؟
راننده: برو بالا!
رضا: پانزده شاهی چی؟
راننده: برو بالا
رضا: سی شاهی چی؟
راننده بزن قـــدش!
راننده به رضاشاه نگاهی کرد و گفت شما سربازی؟
رضا: برو بالا
راننده:گروهبانی ¬؟
رضا: برو بالا
راننده: افسری؟
رضاشاه: برو بالا
راننده: فرمانده ای؟
رضا: بروبالا
راننده: نکنه رضا شاهی؟
رضاشاه: بزن قـــدش!
حال رضاشاه قیافه رنگ پریده راننده را دید و گفت ترسیدی؟
راننده : بروبالا
رضا: لرزیدی؟
راننده: برو بالا
رضاشاه: خودتو خیس کردی؟
راننده : بزن قـــدش.!
راننده از رضاشاه پریسد: ایا منو زندان میکنی؟
رضا: برو بالا
راننده: منو تبعید میکنی؟
رضا : برو بالا
راننده : منو اعدام میکنی؟
رضا : بزن قــدش!!!!!!
در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، فضیلت ها و تباهی ها که در همه جا شناور بودند دور هم جمع شدند ، در حالی که از بیکاری خسته و کسل شده بودند. ناگهان دانایی ایستاد و گفت: بیایید یک بازی کنیم ، مثلا قایم باشک! همه از این پیشنهاد شاد شدند ، و دیوانـــگی فورا فریاد زد من چشم میگذارم. از آنجایی که هیچکس دوست نداشت دنبال دیوانـــگی بگردد همه قبول کردند تا او چشم بگذارد. دیوانـــگی جلوی درختی رفت چشمانش را بست. شروع کرد به شمردن 1...2...3... . لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد ، خیانت در انبوهی از زباله ها پنهان شد ، اصالت در میان ابرها رفت ، هوس به مرکز زمین رفت ، دروغ گفت در زیر سنگ ها پنهان میشوم اما به ته دریاچه رفت ، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیـــوانگی همچنان مشغول شمردن بود 79...80...81... . همه پنهان شده بودند به جز عـــشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. جای تعجب هم نیست. همه میدانیم که پنهان کردن عشـــق مشکل است. در همین حال دیوانـــگی به پایان شمارش نزدیک میشد 98...99... . هنگامی که دیـــوانگی به 100 رسید ، عشـــق پرید و در میان یک بوته گل رز پنهان شد. دیـــوانگی فریاد زد آمدم و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلیش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را پیدا کرد که به شاخ ماه آویزان بود و دروغ را که ته دریاچه بود و هوس را در مرکز زمین و همه را یکی یکی پیدا کرد جز عشـــق. از پیدا کردن او ناامید شده بود که حسادت در گوشهایش زمزمه کرد عشـــق پشت بوته گل رز است. دیـــوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان آن را درون بوته گل رز فرو کرد. ناگهان صدای ناله از بین بوته ها بلند شد. عشـــق از پشت بوته ها بیرون آمد با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون میزد. چنگک به چشمان عشـــق فرو رفته بود و او کور شده بود. دیـــوانگی فریاد زد: آه خدای من! من چه کردم؟ چگونه میتوانم تو را درمان کنم؟؟! و عشـــق پاسخ داد: تو نمیتوانی من را درمان کنی! اگر میخواهی کاری کنی راهنمای من شو... و از آن روز به بعد عشـــق کور شد و دیـــوانگی همه جا همراه او بود...
درک نـــکـــردن مـوقـعــیـت
ﻣﺮﺩﯼ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ . ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺳﻂ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﻧﺸﯿﻤﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ!
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﻫﯽ، ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ!
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ
ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮔﻔﺖ :ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ . ﻣﺎﺩﺭﻡ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﺮ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺮﻭﯼ ، ﺳﯿﻨﻪ
ﭘﻬﻠﻮ ﻣﯿﮑﻨﯽ...
عــــمــــل جــســــورانــــه
ﺭﺍﻡ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺣﻴﻮﺍﻧﺎﺕ ﺳﻴﺮﻙ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻄﻴﻊ ﻛﺮﺩﻥ ﻓﻴﻠﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﻱ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ .ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﭽﻪ ﺍﺳﺖ، ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﭘﺎﻫﺎﻱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺘﻲ
ﻣﻲ ﺑﻨﺪﻧﺪ. ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻧﻤيتوﺍﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﺧﻼﺹ ﻛﻨﺪ ﺍﻧﺪﻙ ﺍﻧﺪﻙ ﺍین ﻋﻘﻴﺪﻩ
ﻛﻪ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﻮﻱ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﺳﺖ ﺩﺭ ﻓﻜﺮﺵ ﺷﻜﻞ
ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻟﻎ ﻭ ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪ ﺷﺪ ، ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ ﺷﺨﺼﻲ ﻧﺨﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﭘﺎﻱ ﻓﻴﻞ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﻱ ﮔﺮﻩ ﺑﺰﻧﺪ. ﻓﻴﻞ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺗﻼﺷﻲ
ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ!
ﭘﺎﻱ ﻣﺎ ﻧﻴﺰ ، ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻓﻴﻠﻬﺎ، ﺍﻏﻠﺐ ﺑﺎ ﺭﺷﺘﻪ
ﻫﺎﻱ ﺿﻌﻴﻒ ﻭ ﺷﻜﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﻲ ﻗﺪﺭﺕ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﻢ، ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺟﺮﺍﺕ ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩﻥ ﻧﻤﻲ ﺩﻫﻴﻢ، ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ...
"ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﺯﺍﺩﻱ ، ﻳﻚ ﻋﻤﻞ ﺟﺴﻮﺭﺍﻧﻪ
ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ!"
ايــــمــیـــــل تـــرســـنـــــاک
رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﻫﺘﻞ ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺘﻞ ﺑﻪ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻣﺠﻬﺰﺍﺳﺖ ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﺑﺰﻧﺪ ، ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺗﺎﯾﭗ آﺩﺭﺱ ﺩﭼﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﺪ ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺿﻤﻦ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺮﻩ ﺧﺎﮐﯽ ، ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺎﺭﯼ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﯾﺎ آﺷﻨﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﺗﺎ
ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭼﮏ ﮐﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﻏﺶ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ، ﭘﺴﺮ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻫﺮﺍﺱ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻧﻘﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ:
ﮔﯿﺮﻧﺪﻩ: ﻫﻤﺴﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ
ﻣﻮﺿﻮﻉ: ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪﻡ
"ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﺪﯼ ، ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﻧﻬﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ که ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯽ آید ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﺶ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ ، ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺭﻭﺩ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻪ ، ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺖ ، ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺳﻔﺮ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺳﻔﺮ ﻣﻦ ﺑﯽ ﺧﻄﺮ ﺑﺎﺷﻪ ، ﻭﺍﯼ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﺮﻣﻪ!!!" ^_^
عشق به ...
از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد. طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشستم دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود. خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود. دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم. به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود. می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه. حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب دختر پررویی! توی دوراهی عجیبی مانده بودم. دیگه طاقتم تمام شده بود. دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم، به به! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود! :D
مَرده به پسرش گفت پسر، می خوای یه دختر ، یه زن خوب برات بگیرم ، دختر بسیار عالی !
گفت نه بابا بزار من خودم انتخاب می کنم ، پسر باید خودش هم...
گفت اگر بت بگم کیه ؟ ؟ حرفتو پس می گیری ها ؟ ؟
گفت خوب کیه ؟
گفت دختر بیل گیتس ها ؟
گفت خوب ، با کمال میل !!
رفت پیش بیل گیتس ، گفت جناب بیل گیتس معذرت می خوام یه خواستگار خیلی خوب می خواین؟ گفت بیش از ده دوازده هزار خواستگار داره دخترم ، به اندازه ی کافی !
گفت اگر بگم این خواستگار کیه ردش نمی کنی ها !
گفت کیه ؟
گفت قائم مقام مدیر کل بانک جهانیه ها ؟
گفت اگه اونه فرق می کنه
رفت پیش مدیر کل بانک جهانی
گفت یه قائم مقام خوب می خوای؟
گفت نه به اندازه کافی قائم مقام داریم !
گفت اگه بگم کیه فرق می کنه ها !
گفت کیه ؟
گفت داماد بیل گیتسه ها !!!
اگر این مغز راه بیوفته ، همه ی این مسائل رو حل می کنه
يه پدري، یه روبات دروغ سنج میخره که با شنیدن دروغ سیلی میزده تو گوش دروغگو
تصمیم میگیره سر شام امتحانش کنه
پدر: پسرم، امروز صبح کجا بودی؟
پسر: مدرسه بودم
روبات یه سیلی میزنه تو گوش پسره
پسر: دروغ گفتم، رفته بودم سینما
پدر: کدوم فیلم ؟
پسر: داستان عروسکها
روبات یه سیلی دیگه میزنه تو گوش پسره
پسر: یه فیلم عشقی بود
پدر: چی؟ من وقتی همسن تو بودم نمی دونستم عشق چیه
روبات یه سیلی میزنه تو گوش پدره
مادر: ببخشش عزیزم، هرچي باشه اون پسرته
روبات یه سیلی میزنه تو گوش مادره
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...
پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود!
داستان قشنگیه بازم معذرت اگه طولانیه ... مدت زیادی از زمان ازدواجشان میگذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش را داشت.
یک روز روز زن که از ساعتهای زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد.
مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمیدر دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان میشود را بنویسید و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گلههای بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود:
"دوستت دارم عزیزم"
گنجشکی به آتش نزدیک میشد و برمیگشتپرسیدند:چیکار میکنی؟
گفت:این نزدیکی یه چشمه هست و من نوکم رو پرآب میکنم و رو آتش میریزم
گفتند:حجم آتش در مقایسه با آبی که میاری خیلی زیاده و این فایده نداره
گفت:شاید نتونم آتش رو خاموش کنم،اما وقتیکه خدا پرسد:زمانیکه دوستت تو آتش میسوخت چیکار کردی؟ پاسخ میدم:هر آنچه از
من بر میومد...
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه
مینوشید پیدا کرد …
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم ایk موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو
به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه…
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی
اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره
یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من
نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری ؟
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم!!!!!!
دو ماهیگیر کنار رودخانه ماهی میگرفتند؛ ماهیگیر اول که با تجربه بود، هر ماهی که میگرفت در ظرف یخی می انداخت؛ ماهیگیر دوم هر ماهی بزرگی که میگرفت بلافاصه درآب رهایش میکرد؛ ماهیگیر اول از او پرسید که چرا این کار را میکنی؟ در جوابش گفت: ماهیتابه من کوچک است و ماهی بزرگ درونش جا نمیشود.
نتیجه: فرصتها و شانس های بسیار بزرگی را در دوران دانشجویی از دست می دهید چون فکر میکنید که ظرفتان کوچک است.
مونچو جوان اهل چین که شغلش سنگ شکستن بود علی رغم اینکه بدنی سالم و توانی فوقالعاده داشت ، اما از خدا گله مند بود میگفت :چرا من باید یک سنگ تراش ساده باشم ؟!
مونچو انقدر ناشکری کرد تا اینکه یک روز فرشته ارزوها به سراغش امد و از او پرسید : هز ارزویی داری بگو ! و جوان سنگ شکن ارزو کرد ثروتمند ترین مرد چین بشود و این اتفاق افتاد . مونچو چن روز خوشحال بود اما مداوم احساس میکرد از او قویتر خورشید است ، پس ارزو کرد خورشید بشود که شد !
مونچو حالا باور داشت که فرمانروای دنیاست ، اما یک روز که تکه ای ابر جلو او را گرفت ارزو کرد ابر شود و شد ! اما او همیشه از اینکه کوهها باعث تکه تکه شدنش میشوند دلخور بود و ... به این ترتیب تبدیل شد به کوه !
مونچو تا چن وقت خوشحال بود و ... تا اینکه یک روز متوجه شد جوانی سنگ شکن با پتک به جانش افتاده و دارد او را از بین میبرد پس ارزو کرد جای مرد را بگیرد اما این بار فرشته نپذیرفت و گفت
تو خودت ابتدا سنگ شکن بودی اما چون به سرنوشتت قانع نبودی ، تقدیر اینگونه بود که بدست خودت نابود شوی .... و ضربه های پتک جوان خوشحال ، مونچو طمع کار را همیشه نابود کرد.
آخرین مطالب طنز
داستان طنز کلاه فروش و میمون
شعر طنز / فقدان همسر
شعر طنز و خنده دار رانندگی در ایران
مکالمه مرد و زن /طنز
شعرطنز / خانهی ما
مجرمان شیک پوش زندان مهران مدیری را در سریال در حاشیه ببینید! + تصاویر جدید
11 سال رانندگی معکوس این مرد +عکس
واس ماس از زبان جواد رضویان / طنز
شعر طنز / زن گرفتن …
واکنش جالب مهناز افشار با دیدن کنار کاریکاتور خود +عکس
معنی کلماتی که از زنها شنیده می شود / طنز
"جناب خان" ممنوع التصویر میشود؟
علت دروغ گفتن مردها (آخر خنده)
اصول جالب شوهرداری به روایت فورجوک !
فال و طالع بینی
عزیزُم بیا فالت بگیرُم
فال حافظ | فال روزانه | طالع بینی | فال مصری | فال تاروت
فواید خنده
خنده تاریخ انقضا نداره !!!
مجموعه تخصصی فواید ، دانستنیها و رازهای خنده
حمایت میکنیم
+ شادی و کمک به دیگران ( مراکز خیریه )
آمار سایت
بازدید دیروز: 22548
کل بازدید: 511906685