دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  99032

ﯾﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢِ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺭﻭﯼ ﻋﺮﺷﻪ ﮐﺸﺘﯽ، ﺩﺭ ﺳﻮﺍﺣﻞ ﻣﮑﺰﯾﮏ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﺳﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺁﺏ ﻭ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺭﺍ ﺳﭙﺮی کرﺩ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۵ ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻩ ﻣﮑﺰﯾﮑﻮ ﺳﯿﺘﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻣﺎﻫﯽ ﺩﺍﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﯾﻪ ﺟﺴﻢ ﺳﻔﺖ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺯﯾﺮ ﺩﻧﺪﻭﻧﺶ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ اون جسم رو ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﯾﺪ:
.
.
.
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻣﺎﻫﯿﻪ!
ﻧﮑﻨﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﻩ؟
ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺨﯿﻠﺖ ﻗﻮﯾﻪ!

  99031

تو کلاسمون دختری بود که خیلی شر بود و توی کلاس ها اینقدر تیکه می انداخت که همه ما از خنده ریسه می رفتیم.
یکی از کلاس هامون با استادی بود که خیلی سختگیر و اخمو بود و حتی همون دختر هم جرات تیکه انداختن نداشت.
همون استاد یک بار قفسی سر کلاس آورده بود و اون دختر یک کنفرانس ۵ دقیقه ای ارائه داد و استاد به اون دختر گفت به من بگو این چه حیوونیه؟
قفس با پارچه ای پوشانده شده بود و فقط پاهای حیوون دیده می شد.
این دوست ما جواب داد من نمی تونم بگم چه حیوونیه باید جاهای دیگه ای از بدنشو ببینم.
استاد اخم کرد و گفت: نخیر از همین پاهاش باید بفهمی چه حیوونیه؟
دانشجو گفت نمی دونم و رفت نشست!
استاد پرسید: ببخشید خانم اسم شما چیه؟
اون هم بلند شد و پاچه های شلوارشو کشید بالا و گفت: خودتون ببینید اسمم چیه؟

  99030

پليكان
يكي از نمادهاي مقدس مسيحيت, تصوير پليكان است. پليكان هرگاه هيچ غذايي براي خوردن نيابد, منقار خود را در گوشتش فرو مي برد تا بچه هايش را غذا دهد. ما اغلب قادر نيستيم بركتي را كه دريافت كرده ايم , درك كنيم. داستاني درباره پليكان وجود دارد كه در يك زمستان سخت, گوشت خودش را در اختيار فرزندانش گذاشت و خود را قرباني كرد. وقتي سرانجام از ضعف درگذشت, يكي از جوجه ها به ديگري گفت: بلاخره راحت شديم, از خوردن غذاي تكراري خسته شدم!
اشو:
عشق بزرگترين هديه خداست, غذاي روح است و آغازگر همه چيزهاي باشكوه, هنر آنرا بياموز.

  99029

شما خدا هستيد؟
شب كريسمس بود و هوا, سرد وبرفي. پسرك, در حالي كه پاهاي برهنه اش را روي برف جابه جا مي كرد تا شايد سرماي برف هاي كف پياده رو كمتر آزارش بدهد, صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي كرد. در نگاهش چيزي موج مي زد, انگاري كه با نگاهش, نداشته هاش را از خدا طلب مي كرد, انگاري با چشم هاش آرزو مي كرد. خانمي كه قصد ورود به فروشگاه را داشت كمي مكث كرد و نگاهي به پسرك كه محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد, در حالي كه يك جفت كفش در دستانش بود بيرون آمد...
-آهاي , آقا پسر!
پسرك برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي زد وقتي آن خانم كفش ها را به او داد. پسرك با چشم هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد: شما خدا هستيد؟
- نه پسرم, من تنها يكي از بندگان خدا هستم.!
- آها, مي دانستم كه با خدا نسبتي داريد!
سيسرو:
انسانها در هيچ يك از ويژگي هايشان به اندازه نيكي كردن به همنوعان خود خداي گونه نيستند.

  98833

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

  98832

ايمان
روزي روزگاري اهالي يك دهكده تصميم گرفتند تا راي نزول باران دعا كنند, در روز موعود همه مردم براي مراسم دعا در محلي جمع شدند و تنها يك دختر بچه با خودش چتر آورده بود.
فردريش نيچه:
باور چيست؟ از كجا سرچشمه مي گيرد؟ هر باور چيزي را حقيقي انگاشتن است.

  98831

همسرش با صدای بلندی گفت:تا کی می خوای سرتو تو روزنامه فرو کنی؟میشه بیای به دختر جونت بگی غذاشو بخوره
روزنامه را کنار انداخت و به سمتشان رفت.اشک در چشمان دخترش پر شده بود ظرف شیربرنجی در مقابلش بود.ظرف را برداشت و گفت چند تا قاشق گنده بخور به خاطر من...آوا:می خورم فقط به شرطی که هر چی خواستم بدی.گت :باشه فقط کامپیوتر و چیز گرون نباشه؟؟؟
-باشه پولی نیست آوا تمام شیر برنج را خورد همه به او زل زدند ناگهان گفت:من میخوام سرمو تیغ بندازم همین یکشنبه مادرش جیغ کشید و سعی کرد متقاعدش کند اما نشد
روز بعد آوا با سر تراشیده به مدرسه رفت با پسری که سر او هم همچون آوا بود وارد مدرسه شد مادر بچه گفت آوا به پسر سرطانی من قول داده بود تا مانع اذیت بقه شود او فوق العاده است....تازه فهمیده بود...

  98830

یه همایشی برای زنها به اسم چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بود
توی این همایش از خانومها سوال شد : چه کسانی عاشق همسرانشون هستند ؟
همه ی زنها دستاشون رو بالا بردن
سوال بعدی این بود که : آخرین باری که به همسرتون گفتید عاشقش هستید کی بود؟
بعضی ها گفتن امروز ... بعضی ها گفتن دیروز... بعضی ها هم گفتند یادشون نمییاد
بعد ازشون خواستند که به همسرانشون اس ام اس بفرستند و بگن: همسر عزیزم من عاشقت هستم
همه اینکار رو کردند
ازشون دوباره درخواست کردند گوشیشون رو بدن به کناریشون تا جواب اس ام اسهایی که براشون
اومد بود رو بلند بخونن
خوب یکسری از جواب اس ام اس ها رو براتون نوشتم:

شما؟ -
اوه مادر بچه های من ، مریض شدی؟ -
عزیزم منم عاشقتم -
حالا که چی ؟ بازم ماشین رو کجا کوبوندی؟ -
من منظورت رو متوجه نمی شم؟ -
باز دوباره چه دست گلی به آب دادی ؟ این سری دیگه نمی بخشمت -
؟؟!! -
خوب برو سر اصل مطلب ، چقدر پول لازم داری؟ -
من دارم خواب می بینم ؟ -
اگه نگی این اس ام اس رو واقعا برای کی فرستادی قول میدم یکی رو بکشم –

  98829

چند حقیقت در مورد آدم ها:وقتی شخصی حتی به چیزای الکی زیادمیخنده ،مطمئن باشيد که عمیقا غمگینه .* وقتی کسی زیاد میخوابه ، مطمئن باشيد که تنهاست .* وقتی شخصی کم حرف میزنه و اگر هم حرف بزنه حرفشو سریع میگه ، مطمئن باشيد كه رازی رو حفظ میکنه .* وقتی کسی نمیتونه گریه کنه نشون دهنده شکنندگی و ضعف اونه .* وقتی کسی غیر عادی غذا میخوره بدونید که اضطراب داره .* وقتی کسی واسه چیزای کوچیک گریه میکنه ، یعنی دل بی گناه و نرمی داره .* اگه کسی به خاطر چیزای احمقانه وکوچیک از دستت عصبانی شد ، یعنی که خیلی دوستت داره .انسانهای قوی می دانند چگونه به زندگی شان نظم دهند . حتی زمانی که اشک در چشمانشان حلقه می زند همچنان با لبخندی روی لب می گویند"من خوب هستم"

  98828

ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺑﻮﺩ،
ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮﯼ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ:
ﺑﺎﺯﺩﯾﺪﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﺮﺍﻣﯽ:
ﺍﺯ ﺩﺍﺩﻥ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺠﺪﺩﻥ ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﺷﺪ
ﺑﺎﺯﺩﯾﺪﮐﻨﻨﺪﻩ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﯼ ﻓﺮﻣﺎﯾﯿﺪ
ﺍﯾﻦ ﻫﺸﺪﺍﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ :
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻋﺰﯾﺰ ﺧﻮﺍﻫﺸﻤﻨﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﮕﯿﺮﯾﺪ!!

  98827

سرباز فداكار
جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناكي , تمام دنيا را گرفته بود, يكي از سربازان به محض اين كه ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم كردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج كند.
مافوق به سرباز گفت: اگر بخواهي مي تواني بروي, اما هيچ فكر كردي اين كار ارزشش را دارد يا نه؟ دوستت احتمالا مرده و ممكن است تو حتي زندگي خودت را هم به خطر بيندازي!
حرف هاي مافوق, اثري نداشت, سرباز به نجات دوستش رفت. به شكل معجزه آسايي توانست به دوستش برسد او را روي شانه هايش كشيد و به پادگان رساند. افسر مافوق به سراغ آنها رفت , سربازي را كه در باتلاق افتاده بود معاينه كرد و با مهرباني و دلسوزي به دوستش نگاه كرد و گفت:من به تو گفتم ممكنه كه ارزشش را نداشته باشه, دوستت مرده! خود تو هم زخم هاي عميق و مرگباري برداشتي!
سرباز در جواب گفت:قربان ارزشش را داشت.
-منظورت چيه كه ارزشش را داشت؟! مي شه بگي؟
سرباز جواب داد:بله قربان, ارزشش را داشت, چون زماني كه به او رسيدم هنوز زنده بود, من از شنيدن چيزي كه او گفت احساس رضايت قلبي مي كنم!
اون گفت:جيم.... من مي دونستم كه تو به كمك من ميايي....
دانيال حكيم:
مهارت دريانورد در طوفان و شجاعت سرباز در ميدان جنگ ظاهر مي گردد, باطن و سيرت مردم را در حين بدبختي و مصيبت مي توان شناخت.

  98815

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید اما من به این کوچکی و هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم. خداوند گفت از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفتم او از تو نگهداری میکند . کودک گفت اما من در بهشت هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینجا برای شادی من کافی هستند .
خداوند لبخند زد و گفت فرشته ات برایت اواز میخواند و تو هر روز لبخند میزنی . کودک گفت من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی که زبانشان را نمیدانم !؟
خداوند گفت فرشته تو زیباترین واژه ها را که ممکن است بشنوی در گوشت زمزمه خواهد کرد و به تو یاد میدهد چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت چگونه با شما صحبت کنم ؟ خداوند گفت فرشته ات به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی و با من حرف بزنی .
کودک گفت شنیده ام که در زمین ادمهای بدی هم هستند چه کسی از من محافظت میکند . خداوند گفت فرشته ات از تو محافظت میکند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد ولی من دیگر نمیتوانم شما را ببینم . خداوند لبخندی زد و گفت فرشته ات درباره راه بازگشت به سوی من با تو صحبت میکند گرچه من همیشه در کنار تو هستم .
در ان هنگام بهشت ارام بود ولی از زمین صداهایی شنیده شد . کودک میدانست باید سفرش بزودی آغاز شود.
او به ارامی از خدا پرسید خدایا اگر من همین الان بروم نام فرشته ام را به من بگویید .
خداوند او را نوازش کرد و گفت نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی او را ** مادر ** صدا کن .

  98814

دخترک هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینهء جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.
دخترک شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد دخترک با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره دخترک حوصلش سر
رفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جاخورد و گفت چه میخواهی؟
دخترک جواب داد برادرم خیلی مریضِ است می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟
دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟
دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم
معجزه بخرم قیمتش چقدر است.داروسازگفت:
متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض ِو بابام پول ندارد و این همهء پول من است. من از
کـــــجــا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید:چقدر پول داری؟
دخترک پولهارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد وگفت:
آه چه جالب!!!فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه.بعد به آرامی دست اورا گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم فکر میکنم معجزهء برادرت پیش من باشه ان مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود،می خواهم بدانم بابت هزینهء عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت فقط 5 دلار.

  98813

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...
تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...
بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى
سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...
سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.
آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.

  98725

حبیب ( جمشید مشایخی ) : چرا نیومدی در دکاّن ؟
مجید ( بهروز وثوقی ) : امروز جمعه است ، تعطیلیه !
حبیب: امروز دوشنبه است ، خیلی داریم تا جمعه !
مجید : نه خیر ! تو اون تقویمه که آقام اون سال خودش با دست خودش بهم عیدی داد امروز جمعه است !
حبیب : اون تقویم باطله است !
مجید ( بهروز وثوقی ) : واسه من جمعه جمعه ی آقامه ، شنبه شنبه ی آقامه ؛ خواه مرده خواه زنده ؛ تازه تقلیده مرده جایزه ، آقا میگه بالا منبر؛ زکی اینو !!!
سوته دلان ، علی حاتمی ( 1356 )