یه شب با دوستام رفته بودیم بیرون یه پیرمردی جلومون داشت پیاده میرفت که عینک آفتابی زده بود ما هم تا دیدیمش شروع کردیم با صدای بلند که مرده بشنوه به تیکه انداختن
یکی میگفت امشب آفتاب چقدر نورانیه
اون یکی میگفت یکم صبر کنید تا برنزه بشیم
و..........
پیرمرده هم برگشت گفت : پسرا من تازه چشمامو عمل کردم حتی نور لامپا هم اذیتم میکنه و نباید به چشمام بخوره
ما همگی آب شدیم رفتیم تو زمین و زبونمونم بند اومده بود طوری که حتی نتونستیم ازش عذر خواهی کنیم