دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

داستان کوتاه

  100088

پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟
دختر: سلام. خواهش می کنم.? asl plz
پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟
دختر‌ : تهران/نازنین/۲۲
پسر : اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه.
دختر: مرسی!شما مجردین؟
ﭘﺴﺮ : ﺑﻠﻪ. ﺷﻤﺎ ﭼﯽ؟ازدواج ﮐﺮدﯾﻦ؟
دﺧﺘﺮ : ﻧﻪ. ﻣﻨﻢ ﻣﺠﺮدم. راﺳﺘﯽ ﺗﺤﺼﯿﻼﺗﺘﻮن ﭼﯿﻪ؟
ﭘﺴﺮ : ﻣﻦ ﻓﻮق ﻟﯿﺴﺎﻧﺲ ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ از داﻧﺸﮕﺎه MIT َا ِﻣﺮﯾﮑﺎ دارم. ﺷﻤﺎ ﭼﯽ؟
دﺧﺘﺮ : ﻣﻦ ﻓﺎرغ اﻟﺘﺤﺼﯿﻞ رﺷﺘﻪ ﮔﺮاﻓﯿﮏ از داﻧﺸﮕﺎه ُﺳﺮﺑﻦ ﻓﺮاﻧﺴﻪ ھﺴﺘﻢ.
ﭘﺴﺮ : wow ﭼﻪ ﻋﺎﻟﯽ!واﻗﻌﺎ از آﺷﻨﺎﯾﯿﺘﻮن ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ.
دﺧﺘﺮ : ﻣﺮﺳﯽ. ﻣﻨﻢ ھﻤﯿﻦ ﻃﻮر. راﺳﺘﯽ ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎی ﺗﮫﺮان ھﺴﺘﯿﻦ؟
ﭘﺴﺮ: ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﺗﺠﺮﯾﺸﻢ. ﺷﻤﺎ ﭼﯽ؟
دﺧﺘﺮ : ﻣﺎ ھﻢ ﺧﻮﻧﻤﻮن اوﻧﺠﺎس. ﺷﻤﺎ ﮐﺠﺎی ﺗﺠﺮﯾﺶ ﻣﯽ ﺷﯿﻨﯿﻦ؟
ﭘﺴﺮ : ﺧﯿﺎﺑﻮن درﺑﻨﺪ. ﺷﻤﺎ ﭼﯽ؟
دﺧﺘﺮ : ﺧﯿﺎﺑﻮن درﺑﻨﺪ؟ ﮐﺠﺎی ﺧﯿﺎﺑﻮن درﺑﻨﺪ؟
ﭘﺴﺮ : ﺧﯿﺎﺑﻮن درﺑﻨﺪ. ﺧﯿﺎﺑﻮن…… ﮐﻮﭼﻪ……ﭘﻼک….ﺷﻤﺎ ﭼﯽ؟
دﺧﺘﺮ : اﺳﻢ ﻓﺎﻣﯿﻠﯽ ﺷﻤﺎ ﭼﯿﻪ؟
ﭘﺴﺮ : ﻣﻦ؟ ﺣﺴﯿﻨﯽ! ﭼﻄﻮر؟
دﺧﺘﺮ : ﭼﯽ؟وﺣﯿﺪ ﺗﻮﯾﯽ؟ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﯽ ﭼﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ اﻣﺮوز ﺑﺎ زﻧﺖ ﻣﯽ ﺧﻮای ﺑﺮی
ﻗﺴﻄﺎی ﻋﻘﺐ ﻣﻮﻧﺪه ﺧﻮﻧﻪ رو ﺑﺪی.!ﻣﮑﺎﻧﯿﮑﯽ رو ول ﮐﺮدی ﻧﺸﺴﺘﯽ ﭼﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﭘﺴﺮ : ِا ﻋﻤﻪ ﻣﻠﻮک ﺷﻤﺎﺋﯿﻦ؟ﭼﺮا از اول ﻧﮕﻔﺘﯿﻦ؟راﺳﺘﺶ! راﺳﺘﺶ!دﯾﺸﺐ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮫﺘﻮن ﺑﮕﻢ
اﻣﺮوز ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺪه…. آﺧﻪ ﻣﯽ دوﻧﯿﻦ………..
دﺧﺘﺮ : راﺳﺘﺶ ﭼﯽ؟ ﺣﺎﻻ آدرس ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﻪ آدﻣﺎی ﺗﻮی ﭼﺖ ﻣﯿﺪی؟ﻣﯽ دوﻧﻢ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺪه ﭼﯽ ﺑﮕﻢ!
ﭘﺴﺮ : ﻋﻤﻪ ﺟﺎن ! ﺗﻮ رو ﺧﺪا ﻧﻪ! ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺪه ﭼﯿﺰی ﻧﮕﯿﻦ!اﮔﻪ ﺑﻔﮫﻤﻪ ﭘﻮﺳﺘﻤﻮ ﻣﯿ ّﮑﻨﻪ!ﻋﻮﺿﺶ ﻣﻨﻢ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ
ﻓﺮﯾﺒﺮز ﭼﯿﺰی ﻧﻤﯽ ﮔﻢ!
دﺧﺘﺮ : او و و و م ﺧﺐ! ﺑﺎﺷﻪ ﭼﯿﺰی ﺑﮫﺶ ﻧﻤﯿﮕﻢ. دﯾﮕﻪ اﺳﻢ ﻓﺮﯾﺒﺮزو ﻧﯿﺎرﯾﺎ! راﺳﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮم ﻋﻤﻮ
ﻓﺮﯾﺒﺮزت اوﻣﺪ. ﺑﺎی
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﻋﻤﻪ ﻣﻠﻮک! ﺑﺎی……

  100044

آورده اند که:
مردی زشت و بد اخلاق از بهلول سئوال نمود:
که خیلی میل دارم شیطان را ببینم.بهلول گفت:
اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن حتما شیطان را خواهی دید!!!

  99913

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌کرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد*. پسرک گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی‌که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن‌را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.
* : فکر کنم منظور این بوده که برای نیکی کردن نمیشه قیمتی گذاشت!

  99912

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.
هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…
بعد از یک ماه پسرک مرد…
وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…
دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…
دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…
میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

  99911

دخترک چند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه .
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندوهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاش فلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رو درک می کنم. دختر در جوابش خندید .
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیل تعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودم رو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شن که راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک می کنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به در ودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع.
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبخت بود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود که همیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند. چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره.

  99910

در تورنتو کانادا یه دانشگاه بود که تازگی ها مد شده بود دخترها وقتی می رفتن تو دستشویی، بعد از آرایش کردن آیینه رو می بوسیدن تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بمونه .
مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود.
موضوع رو با رییس دانشگاه در میون می ذاره.
فرداش رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع می کنه جلوی در دستشویی و می گه : کسانیکه که این کار رو می کنن خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می کنن .
حالا برای اینکه شما ببینین پاک کردن جای رژ لب چقدر سخته ، یه بار جلوتون پاک می کنه .
مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد تو آب توالت، بعد که دستمال خیس شد ، شروع کرد به پاک کردن آینه .
از اون به بعد دیگه هیچکس آیینه ها رو نبوسید!

  99909

مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.
دوستش علت را جویا شد ..
او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی ...
مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم!
دوستش گفت: اینها که می‌گویی که چیز بدی نیست!
مرد گفت: ولی حالا حس می‌کنم که دیگر این زن در شان من نیست!

  99908

نقش زنان در پیشرفت شوهرانشان/طنز
می گویند "زن" ها در موفقیت و پیشرفت شوهرانشان نقش بسزایی دارند ...
ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود : زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت: "خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!"
گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم. آن هم با قیافه ایی حق به جانب. ..
باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت: "خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!"
شدیم معاون وزارت امور خارجه که خانم باز گفت: "خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو ...؟!"
شدیم وزیر امور خارجه و گفت: "فلانی نخست وزیر است ... خاک بر سرت کنند!!!"
القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گام های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.
تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت: "خاک بر سر ملتی که تو نخست وزیرش باشی!!!"

  99907

روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کله‌ی پخته‌ی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد. کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود، پس به گوشه‌ای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوان‌های آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد. وقتی پدر نان را گشود و با استخوان‌های سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:
ـ چشم‌های او کجاست؟
کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!
ـ زبان او کجاست؟
ـ این گوسفند لال بوده است!
ـ هرچه می‌گویی قبول، اما مغز او کجاست؟
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.
پدر در حالی که استخوان‌ها را دوباره در نان می‌پیچید به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کله‌پز برو، و بگو که من این کله را نمی‌خواهم. کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیب‌هایش به من فروخته است!

  99906

در کودکی:پسرها هر وقت شیطنت میکردند یک سیلی محکم صورتشان را نوازش میکرد
دخترها هر وقت شیطنت میکردند یک ضربه فانتزی به ماتحتشان میخورد.
خودتان قضاوت کنید : کدام ضربه درد بیشتری دارد؟
روزهای جمعه که مدرسه ها تعطیل بود :
پسرها برای خرید نان مجبور به بیگاری در صف نان بودند
دخترها کنار عروسک هایشان لالا میکردند
هنگامی که کارنامه ها را به دست والدین محترم میدادند :
پسرها شدیداً بخاطر نمرات پایین سرکوفت می خوردند و البته گاهی هم ممنوع شدن از مشاهده کارتون
دخترها هیچی نمیشدند . چون قرار بود در آینده ازدواج کنند و نان آور خانه هم نخواهند بود
هنگامی که پدر خانواده شب به منزل می آمد :
پسرها فرار میکردند و یه گوشه ای میخزیدند تا چغولی های مادر ، کار دستشان ندهد
دخترها به بغل پدر میپریدند و چپ و راست قربون صدقه میشنویدند
روز اول مهر ماه که مدرسه ها باز میشد :
پسرهای عزیز کله هایشان را با نمره ۴ میزدند و مزین به لغت نامانوس کچل میشدند
دخترها فقط به پسرها میگفتند : چطوری کچل ؟
در ۱۸ سالگی :
پسرها تمام اضطراب و دلهره شان این است که دانشگاه قبول شوند و سربازی نروند و ۲ سال از زندگیشان هدر نرود
دخترها ورودشان به پادگان طبق قانون ممنوع است .
در دانشگاه : پسرها همان روز اول عاشق میشوند و گند میزنند به امتحان ترم اولشان و مشروط میشوند
دخترها فقط در بوفه مینشینند و به پسرهایی که زیر چشمی به آنها نگاه میکنند افاده میفروشند
در هنگام نمره گرفتن : پسرها خودشان را جر میدهند تا ۹٫۵ آنها ۱۰ شود و باز هم استاد قبول نکرده و در آخر می افتند
دخترها فقط پیش استاد میروند و یک لبخند میزنند و نمره ۴٫۵ آنها به ۱۷ تبدیل میشود

  99905

قسمت سوم.....
عشق واحترام پدرومادرم زبون زد خاص وعام و فامیل شده بود.........
زندگیه خیلی خوبی داشتن ......
مادرم خیلی زودباور و حساس وعصبی بود........
وهمه تلاش میکردن فاصله بندازن ......
حرفای زیادی به گوش مادرم درباره خیانت پدرم بهش میرسید بااون که هیچ وقت ثابت نمیشد........
مادرم گوشه گیر شده بود طوری که برای آرامش خودش ، خودسرقرصای اعصاب هم مصرف میکرد و دفترهای زیادی توتنهاییاش واسه پدرم پر میکرد وبابرگه ها حرف میزد ودرد ودل میکرد واز عشقش به پدرم میگفت........
بعد از یه سال بالاخره تصمیم خودشو حتمی کرد و بدون فکرکردن به عاقبت کار و آینده من خودکشی کرد.........
اون هم جلوی چشمای بچه 3 ساله اش ...........
هیچ خاطره ای از مادرم به خاطر ندارم به جز لحظه مردن اون .........
حتی چهره اش رو به خاطر ندارم............
ادامه دارد.........

  99904

قسمت دوم
زن دوم پدر بدشانس من هم بچه دارمیشه (یه دختر)
به دلیل شرطی که باهم گذاشتن بعدازسه سالگی بچه از هم جدا میشن........
پدرم دوباره با زن اولش رفت وآمدپیدا میکنه وتامدت کوتاهی زندگی خوبی داشتن اما بازهم اختلافات .........
ازقضاپدرمن باداییم همکار بود.........یه روزکه به خونه داییم دعوت میشه به صورت اتفاقی مادرمو میبینه (حالافهمیدیدمادرمن سومیه )
وباکلی شیرمالی مادرمنوراضی به این ازدواج میکنه
( قابل ذکره که پدر من فوق العاده چرب زبونه طوری که مارواز لونش بیرون میکشه )
مادرمن 14 ساله بودوپدر من 30 سال........
17 سالگی مادرم من به دنیا میام باوجودتنفرپدرم نسبت به بچه من تونستم باشیرین کاریام پاتودل پدر ومادرم باز کنم وشدم یکی یه دونه ودور دونه کل فک وفامیل.........
البته پدرم با زن اولش وبچه هاش رابطه داشت اما ازاونا رفتارسردی میدید...
منومادرم شیراز بودیم وزن اول پدرم اهواز.........

  99903

قسمت اول............
پدر من وقتی تازه به سن بلوغ رسیده بودبه رسم زمان قدیما که پسرعمو مال دختر عمو...اونو به ازدواج دختر عموش که 10 سال ازش بزرگتره در آوردند............
برای این زن خیلی سخت بودکه یه مرد کوچیکتر ازخودش بهش دستور بده یا حرفی بزنه
طوری شده بود که اگه پدرم یه سیلی میزد خانمه با کتری میزد........
پدرم یه آدم رفیق باز آنتیک پانتیک جنتلمن بود واز زنهای امروزی خوشش می اومد
اما اون زن یه زن مداح امام حسین ومحجبه بود
زمین تاآسمون تفاوت..............
بعدازبه دنیا اومدن 5 تا بچه .... ودادن کلی اخطار برای سازگاری وتغییر دادن اخلاقش وبامخالفت سرسخت اون روبه رو شدن.........
بایه خانم اصفهانی ازدواج میکنه به شرط بچه دارنشدن.......
چون پدرم براین باوربود که بچه پایه زندگی روسست میکنه ......
اما زناش براین باوربودن که بچه بیشتر ، استحکام بیشتر........
ادامه دارد..................

  99902

هر بار که پدرش با عصبانیت وارد خانه میشد ، پسر میفهمید که پدر خمار است و میدانست در چنین مواقعی پدر هر طور هست یک سوژه برای دعوا پیدا میکند و بعد هم مثل همیشه او را به باد کتک میگیرد ! این چیزها را که میدید با خودش عهد میکرد که وقتی بزرگ شد و صاحب زن و فرزند ، هرگز معتاد نشود که مانند پدرش ، پسر جگر گوشه اش را کتک بزند و ...
حالا نزدیک به پنجاه سال از ان روزها میگذشت و پسرک ان روز پیرمردی شصت ساله شده . او هنوز هم کتک میخورد ، اما این بار از دست پسر جوانش که هر وقت پول موادش جور نمیشد و خمار میشد ... پدر را کتک میزد !!

  99901

***مـخـآطبــ خــآص بـآ نـونـــ اضـافه***
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟
کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.