دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

اس ام اس زیبا

  47605

به کعبه گفتم تو از خاکی و من از خاک، پس چرا من دور تو بگردم و تو نگردی؟
در همان موقع ندا آمد که میگفت:
تو با پا آمدی باید بگردی برو با دل بیا تا من بگردم.....

  47577

خدایا یه لحظه تصور کردم اگه تو نبودی من چیکار میکردم؟؟!!قربونت برم که هستی.

  47560

ویــــــــژه D$D$D
چـقـد نـمـاز بـخـونـم بـرات؟
چـقـد یـادت کـنـم؟
چـقـد دعـات کـنـم؟
چـقـد بـیـام سـراغـت؟
تـا جـبـران بـشـه کـاری کـه بـرایِ مـن و مـلّـتـم کـردی؟..
تـا جـبـران بـشـه حـقـی کـه بـه دوش کـشـیـدی..
تـا جـبـران بـشـه آرزویـی کـه بـا خـودت بـه خـونـه ی آخـرت بـُردی..
آرزویِ پــــــدر شـدنـت رو...
ای شــــهـــــیــــــد............

  47537

يكي از خواستنيام اينه كه همه ي اهالي 4جوك تو زندگي واقعيشونم همچين شخصيتي داشته باشن
!!!!!!تنها تو دنياي مجازي اينطور نباشن!!!!!!

  47535

از طرف سایلار :
آقا این تیکه کلام رو یادتونه ؟
( آآآ زی زی گولو ... آسی پاسی ... درا کولا .. تا .. به .. تا ... )

  47532

عزیزم حالا که داری میروی تا روزهایت را بدون من سپری کنی بر سر دو راهی که رسیدی
بپیچ به چپ"به جهنم " ختم میشود.........!!!

  47528

خـُـــــُدایِ مــــن!
چـی مـیـشـه قـبـل از بـانـگِ اذان،صـداوسـیـمـا صـدایِ دعـا کـردنِ مـهـدیِ صـاحـب الزمـان (عـج) رو بـه گـوشـمـون بـرسـونـه ؟
چـی مـیـشـه امـسـال،هـمـیـن امـسـال، بـعـد از راهـپـیـمـایـی و رسـیـدن بـه مـیـدانِ آزادی گـوشِ جـان بـسـپـاریـم بـه اوامِـرِ سـرورمـون مـهـدیِ صـاحـب الزمـان (عـج) ؟
یـا صـاحـب الزمـان و صـاحـب و ولـیِ مـا !
شـمـا رو بـه رُخِ تـمـامِ شـقـایــق هـایِ دنـیـا مـی کـشـم.. و مـی گـویـم:" تـا گـلِ مــن هـسـت زنـدگـی بـایـد کـرد.."

  47518

دیروز به مخاطب خاصم گفتم: تاحالا فکر کردی که من بیشتر تورو دوست دارم یا تو منو؟
گفت: تا حالا فکر نکردم درموردش ولی به هیچ دردی نمیخوره دوست داشتن
گفتم: تاحالا فکر کردی که من بیشتر به تو اعتماد دارم یا تو به من؟
گفت: آره. اصلا بهت اعتماد ندارم . . .
درد یعنی همین که به کسی بگی مخاطب خاص که دوست نداشته باشه و بهت اعتماد نداشته باشه . . . .

  47516

حسه بدیه که 4روز مونده به ولنتاین و مطعنم نه کسی هست که بهش هدیه بدم و نه کسی بهم هدیه میده . . . .
مشکل از مخاطب خاصم نبود، اصولا من تو همه چی بدشانسم . . .
حتی تو مخاطب خاص . . .

  47500

کلاغ ها اگر چه سیاه هستند

و آوازشان خوش نیست

اما آنقدر با وفا هستند

که شاخه های خشک زمستان را تنها نمیگذارند...

  47488

خسته ام ، از همه
خسته از دنیا
آسمان بشنو از قلب من این صدا
ای زندگی بیزار از توام
بیگانه ام با سیمای تو
دیوانه دنیای تو
در هم مشکن زنجیر مرا
بهتر که شوم رسوا
رفتم که دگر با دست شما
پنهان شوم از چشم دنیا
خسته ام از همه
خسته از دنیا

  47484

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین…!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

  47480

مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر ۴ ساله‌اش تكه سنگی برداشته و بر روی ماشين خط می‌اندازد.
مرد با عصبانيت دست كودک را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودک زد،
بدون اينكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود.
در بيمارستان كودک به دليل شكستگی‌های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.وقتی كودک پدرِ خود را ديد، با چشمانی آكنده از درد از او پرسيد: “پدر انگشتان من كی دوباره رشد می‌كنند؟”
مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمی‌توانست سخنی بگويد، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين…
و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگی كه كودک ايجاد كرده بود افتاد كه نوشته بود:
“دوستت دارم پدر!”
روز بعد مرد خودكشی كرد.
عصبانيت و عشق محدوديتی ندارند.
يادمان باشد چيزها برای استفاده كردن هستند و انسان‌ها برای دوست داشته شدن.
مشكل دنيای امروزی اين است كه انسان‌ها مورد استفاده قرار می‌گيرند و اين درحالی است كه چيزها دوست داشته می‌شوند.

  47449

چرخش ثانیه ها در ذهنم تداعی گر این جمله لعنتی است: رکورد نبودنت شکست..

  47446

مادر
من هرگز بهشت را زیر پایت ندیدم ..
زیر پای تو
آرزوهایی بود که از آن گذشتی، به خاطر من ...