دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

اس ام اس زیبا

  55607

یامبر اکرم صلی الله علیه و اله و سلم: " هر گاه يتيم گريه كند اشكهاى او در دست خداوند رحمن میريزد"
عید در راهه ، خدایا بچه های بی سرپرست و نیازمند رو دریاب ... التماس
دعا

  55582

دخترک را که در گهواره‌اش گذاشت قلبش گرفت. بي‌اختيار برگشته بود به 28 سال قبل، روزهايي که دخترکي تنها به سن و سال دخترش بود و درون تخت کوچک گريه مي‌کرد. خاطراتش با روزهاي زندگي دخترک بزرگ مي‌شد و رشد پيدا مي‌کرد.
به ياد روزهاي تلخ آن زمان افتاد. به روزهايي که در حسرت يک آغوش گرم تنها به حياط بزرگ پرورشگاه چشم مي‌دوخت. به ياد روزهايي که دلش مي‌خواست گنجشک کوچکي شود و مادر در دهان او غذا بگذارد. هنوز نقاشي‌هاي کودکي‌اش را داشت. روزي که در برابر سؤال خانم معلم غافلگير شده بود را به ياد آورد.
- دخترم! چرا در تمام نقاشي‌هاي تو لانه و گنجشک مي‌بينم؟
اشک‌هايش سرازير شده بودند. قلبش بشدت فشرده مي‌شد. دوست داشت فرياد بزند. از آن روز لانه گنجشک را هم پنهان کرده بود. لانه‌اي که سال‌ها بود زير خاکستر آرزوهايش پنهان مانده بود. وقتي درس و دانشگاه را تمام کرد، امير به زندگي‌اش پاي گذاشته بود. امير شده بود همه کسي که داشت. امير شده بود سايه و همسايه‌اش.
همان ماه‌هاي اول با امير در مورد تنهايي‌اش حرف زده بود، در مورد آرزوهايش ولي امير هم انگار علاقه‌اي به شنيدن اين درد دل‌ها نداشت. وقتي باردار شد، تمام حرف‌هايش را با جوجه کوچکي که در وجودش بزرگ مي‌شد، مي‌زد. انگار درون لانه آرزوهايش تخم کوچکي در انتظار تولد بود. روزها و ماه‌ها گذشته بودند. حالا سه ماه از تولد دخترش مي‌گذشت. خسته بود. خسته از زندگي و از روزهايي که در پيش داشت. مي‌خواست هر طور شده شاپرک‌هايي را که از او گريخته بودند، با گيسوان دخترش آشتي دهد. ولي زود بود. خيلي بايد مي‌گذشت تا او... از فکر بيرون آمد. فکري که يک ساعتي او را به خود مشغول کرده بود. دختر نقاشي‌هايش را درون کمد گذاشت. مي‌دانست که براي شام مهمان دارند. هر چند که حوصله مهماني نداشت ولي به احترام امير حرفي نزده بود.
غروب شده بود که امير به خانه برگشت، با يک سبد گل و يک کيک بزرگ که درون جعبه بود.
نيم ساعتي نگذشته بود که صداي زنگ آپارتمان بلند شد. امير دستپاچه بود. هيچ وقت امير را اينجور نديده بود.
مهمان‌ها وارد که شدند در آشپزخانه بود. هميشه براي رويارو شدن با آدم‌هاي جديد کلافه مي‌شد و حس مبهمي در وجودش سايه مي‌انداخت.
امير به آشپزخانه آمد.
- نمي‌خواهي خوشامد بگويي؟
سرش را تکان داده بود.
- همکاران تو هستند، خودت برو، من هم با چاي مي‌آيم.
امير اصرار کرده بود که با هم بروند و چاي را براي وقتي ديگر بگذارند. کنار ميز پذيرايي که ايستاد يکه خورد. دختري شبيه خودش در ميان يک پيرزن و پيرمرد نشسته بود. به امير نگاه کرد. دختر جوان از جا بلند شد و يک قدم به جلو برداشت.
به امير نگاه کرد.
- اينها...
نيمه‌ شب وقتي دختر نقاشي‌هايش را مرور مي‌کرد، قطره‌اي اشک روي لانه کوچک چکيد. لانه‌اي که سال‌ها انتظارش را کشيده بود. امير خانواده‌اش را يافته بود. خواهر دوقلوي او کر و لال بود. خواهري که پدر و مادر او را پيش خود نگه داشته بودند و براي تأمين هزينه‌هاي زندگي و درمان او، دختر ديگر را رها کرده بودند.
قلبش پر کشيد تا بالاترين شاخه درخت، تا کنار لانه کوچکي که در آن يک پيرمرد و پيرزن از کرده خود پشيمان بودند.

  55581

هر روز ظهر که مي‌شد حال زن دگرگون مي‌شد. بچه‌ها از مدرسه مي‌رسيدند و دلواپسي‌هاي زن شروع مي‌شد. آن وقت بود که خجالتزده سفره کوچک قديمي را پهن مي‌کرد تا بچه‌هايش ناهار ساده‌اي را که در سفره مي‌گذاشت بخورند. براي مادر سخت بود، ولي چاره‌اي نداشت. تا قبل از مرگ شوهر زندگي او هم رنگ و بويي داشت. سفره‌شان به شادي پهن مي‌شد و پر بود. پر بود از غذاهاي رنگارنگ. سه ماهي مي‌شد که اسماعيل در يک حادثه جان سپرده بود و او را با چهار بچه قد و نيم قد تنها گذاشته بود. سعي کرده بود با کار نبودن شوهرش را جبران کند، ولي بي‌فايده بود. تأمين مخارج زندگي به تنهايي از عهده او برنمي‌آمد. غير از هزينه‌هاي زندگي بايد قرض‌هاي شوهرش را هم مي‌پرداخت.
هر چه به آخر ماه نزديک مي‌شد، سفره‌شان محقرانه‌تر مي‌شد. کاسه‌اي ماست و نان و گاه لقمه‌هاي نان و پنير همه آن چيزي بود که او در سفره قرار مي‌داد.
همسايه طبقه پايين اما زندگي‌اش به همان رنگ و بوي گذشته بود. به ياد آورد روزهايي را که با مليحه خانم به خريد مي‌رفتند و قرار مي‌گذاشتند که يک نوع غذا بپزند.
با مرگ اسماعيل از او هم فاصله گرفته بود. اين طور راحت‌تر بود.
آن روز از ظهر مريض شده بود. هجوم افکار گوناگون، عصبي‌اش کرده بود. با خودش فکر مي‌کرد که ديگر نمي‌تواند اين شرايط را ادامه دهد. بچه‌ها هر چند حرفي به او نمي‌زدند ولي در قلب او غوغايي برپا بود.
غروب بود که بوي غذا دوباره در ساختمان پيچيد. سميرا و سوسن دخترانش سعي مي‌کردند که به روي خودشان نياورند. ولي پسرها بي‌تاب‌تر شده بودند. گاه قطره‌ اشکي درخشان را در چشمان بچه‌هايش مي‌ديد و قلبش درد مي‌گرفت.
نمي‌دانست چه شده است ولي وقتي صداي زنگ در آپارتمان به گوش رسيد، از خواب پريد.
چه کسي اين موقع شب زنگ در خانه‌شان را زده بود؟
به ياد اسماعيل افتاد. شوهرش هر شب همين موقع به خانه برمي‌گشت. اطراف اتاق را نگاه کرد. هر کدام از بچه‌ها گوشه‌اي روي کتاب‌هايشان به خواب رفته بودند.
آرام از جا بلند شد. در را که باز کرد، مليحه خانم را پشت‌ در ديد. درون سيني بزرگي که در دست داشت دو ديس بزرگ غذا بود.
-خيلي گرفتار بودم. نشد که اين چند وقت به شما سر بزنم ولي امروز احساس کردم که بايد به من کمک کني. راستش دو دختر تو در مدرسه شاگرد اول هستند ولي بچه‌هاي من درس‌شان خوب نيست. اگر زحمتي نيست، به آنها کمک درسي کنند. من هم جبران مي‌کنم. خودت که هر روز سرکار مي‌روي و فرصت رسيدگي به غذاي بچه‌ها را نداري. چهره‌ات خيلي خسته است. من که غذا درست مي‌کنم، کمي بيشتر مي‌پزم، با هم مي‌خوريم. هر چه باشد ما از قديم با هم دوست هستيم.
سيني را زمين گذاشت. سفره قديمي را پهن کرد. بچه‌ها دور سفره نشسته بودند. زن با افتخار به بچه‌هايش نگاه مي‌کرد. قطره‌هاي‌ اشک اين‌بار از شوق در چشمانش شتک مي‌زدند.

  55580

بعد از 5 ســــال مســــتاجری و .... از صبح تا شب کــــــار کردن .... با هـــــزار جور قرض و بدهی ..... بالاخره تونستیم یه آپارتمان 60 متری بخــــریم ..... خدابا شکر .....
مسیر محل کارمون یه طوریه که رفت و برگشت از جلوی...
**** خـــــونـــــمـــــون ****
رد میشیم نمیدونید که چقدر ذوق میکنیم ...... به همون اندازه برای همتون دعا میکنیم که هر چی آرزو دارین خدا بهتون بده ... هر چی که خوشحالتون میکنه و امیدوارم این دم عیدی هیچ کسی غم نداشته باشه و همه بخندن ....

  55579

از تمام دلتنگي ها.از اشك ها و شكايت ها كه بگذريم.........
بايد اعتراف كنم : مادرم كه مي خندد ...خوشبختم...

  55575

خط خطی های משורמןו :
می روم از لحظه ای دل بکنم عاقبت
طاقت ماندن نماند،می شکنم عاقبت
می روم و می برم با خودم این درد را
این تن یخ بسته را،این هوس سرد را
می روم و می شوم دورتر از یادها
بغض فروخورده ام در نفس بادها
هیچ حصاری نماند،غرق رهایی منم
بی منم و بی تنم،این منم آری منم
با توام ای سرنوشت،با کلک ساده ات
روح بلندم نشد بسته ی قلاده ات...

  55570

وقتی ساعت یا الارم گوشی برای نماز صبح زنگ میزنه یه لحظه ی خیلی کوتاه هست که بین یه دوراهی میمونی با خودت میگی یکم دیگه بخوابم حالا وقت هست و یا به چشمات فشار میاری و بازشون میکنی و از رختخواب گرمت دل میکنی...
لایک=ایشالا هممون مخصوصا خودم(که چن روزه نماز صبحم قضا شده و خیلی ازین بابت ناراحتم)همیشه راه دومو انتخاب کنیم.

  55561

آهـــای کـارخانـه دار..!
مـن هــَم سـِن ِ پـسر ِ تـو هــستم...
وتـو هـم سـِن ِ پـدر ِ مـن هـستی..
تـو "کـارخـانـه" ،داری...
مــن "کـار" دارم...ولـی "خـانـه" نـدارم..!
تــو عــاشـق ِ پــولـــی...
مــن عــاشـق ِ دوســتدار ِ پـول(عـشقم).....!!!
تـو بـا پـنجاه شـصت سـال سـن،آنـقدر امـیدواری کـه بـه فـکر ِ سـفر بـه آمـریکـایی...
و مـن بـا هـفده هـجده سـال سـن،آنقـدر نـاامـیدم کـه فـقط و فـقط بـه فـکر ِ سـفر ِ آخـرتم..!
مـوهـای تـو ریـختـه انـد...
ولـی مـن زود بـه زود مـوهـایم را کـوتاه مـیکنم تـا بـُلندای ذهـنم را مـحدود کـنم..!
آخــر هـر چـه بـیشتر از ایـن زنـدگی مـیفـهمم غـمگیـن تـر مـیشـوم...!
تـو بـا آن سـن بـرای خـودت تـولد مـیگیری و فـکر ِ شـادی و لـذت هـستی...
و مــن روز ِ تـولدم بـه این مـی اندیـشم کـه الان یـک سـال بـه عـمر ِ مـن اضـافـه شـد یـا یـک سـال از عـمر ِ مـن کـم شـد؟؟؟
فـهمـیدی چـقدر نـا امـیدم..؟!
فـهمـیدی چـقدر فــرق داریــم..؟!
بـه یـاد داشـته بـاش..!
خـدا نـگفت کـه بـرایش از مـأمـوریـت ِ زمـین سـوغـاتی "پـول" بـبریم...
خـدا یـک تـکه کـاغـذ در کـولـه آدم گـذاشـت و در آن نـوشـت...
"لـیست ِ سـوغـاتی هـای مـاموریـت ِ زمــین"
عــــبـــادت و بـندگـــی...
مـهربــانــی...
و عــــشــــق........

  55531

مینویسم دفتری با اشک و آه: در شبی غمگین و تاریک و سیاه: مینویسم خاطرات از روی درد: تا بدانی دوریت با من چه کرد.:

  55526

در فراسو شهریست که یکی عزیزی انجا دارد.. هرکجا هست ... به هر حال ... به هر فکر ... ب هر کار... عزیز است (خدایا به سلامت دارش)

  55519

من بیادت آه را بر روی غم حک میکنم... تابدانی انتظار یعنی اوج عشق

  55474

عاغا مخاطب خاصم تو روزای اول که با هم تازه اشنا شده بودیم
گفت امشب خوابتو دیدم
منم گفتم چی دیدی
گفت داشتیم با هم عمو ذنچیر باف بازی میکردیم
هیچی دیگه
تنها تونستم با خیس کردن دمپایی های دستشویی خودمو خالی کنم

  55455

نزدیک عید که میشه ، به جای اینکه خوشحال بشم ناراحت میشم !
به خدا وقتی که پدر و مادر هایی رو میبینم که برای خریدن لباس برای فرزندانشون دست به چه کارهایی که نمی زنند ، قلبم به درد میاد و تا یک ربع نیم ساعت وضع آشفته ای دارم !
ما تو این سایت این همه برای همدیگه جوک میگیم و فانتزی تعریف می کنیم و می خندیم ولی خدا وکیلی دلم میخواد با هر لایکتون یک آمین به این آرزوی من بگید :
" خدایا هیچ پدر و مادری را شرمنده زن و بچه اش نکن ، مخصوصاً این شب های عید "
فکر کنم ارزشش بیشتر از فانتزی و ... باشه !

  55451

محبت همه چیزرا شکست می دهد ولی خود شکست نمی خورد

  55441

کســی را دیــدم کــه جوانــی اش
شانــه لا بـه لای مـو هایـش گـیر نمــی کرد
کســــــــی کــــه آرزو داشـــــــت
بــالای چشمَــش ابـــرو باشــــد.
کســـی کــه کودکیــش را
بـــا چشم چشم دو "ابــرو" آغــــاز نکرد...
بیاین با هم برای کسایی که حتی ملاقاتشون
هم ممنوع شده ، دعا کنیم