دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

اس ام اس جدید

  38121

بعضیا تکلیفشون با خودشون هم مشخص نیست ، میری سمتش ازت فرار میکنه ، ازش دور میشی دلش هواتو میکنه !!!
چه غلطی کنم من ؟
والا !!

  38074

+ تـــــــــــــــــو
یــــاد آور ِ سوره یِ توبـــــــــه ای برایَم !
بی بســــم ِ الله آمدی و به توبـــــــه کردنَم انداخْتــــــــــــــی . . . !

  38061

مردم عوض شدن،
زمونه عوض شده،
میدونی؟ این روزها،
وقتی با یه نفر دست میدی،
بعدش باید انگشتات رو هم بشماری و ببینی که هر ۵ تا رو پس گرفتی یا نه!
.

  38022

موقع رقصیدن مراقب حرکت ابروها و لب های خودتون باشید
خیلی ها مراقب نبودن بعد که فیلمشو دیدن به اعتیاد کشیده شدن ....:)))))))))

  38011

از هــَـــر دستـــــی کــــِــه بــــدی هــَـــمون دســـتــــِـت نمـــــک نـــــداره !!!

  37972

خواهی نشوی همرنگ رسوایی جماعت شو...........

  37946

عشق و شعور و اعتبار کالای بازار فساد
سوداگران در شکل دوست بر نارفیقان شرم باد.

  37944

امتداد فاصله از اعتبار عاطفه نمی کاهد همیشه هستی ، همین حوالی

  37943

انسان عاقل همیشه از بدگویی هایی که ازاومی شوداستفاده می کند

  37926

تازشم!!!!!!!!!!
یبار داشتم از جلو بقالیه محل رد میشدم به بقاله گفتم:
"آقا سهرام شلام!!!!!!!!!
من:(
آقا شهرام:ا
مشتریای مغازه:))))))))))))
جابجایی در زبان فارسی:((((((((((((((

  37923

بچگیا......
یادمه ظهر که میشد همه یا بیرون بودن یا تو خونه خواب بودن.....
من میرفتم تک تکه کابینت هارو میگشتم پسته هارو پیدا میکردم(هر روز جاشون عوض میشد)
بعد از اونجاییکه پسته شور بودن اول یه ست پوستشونو لیس میزدم بعد مغزشونو.......
میدونم توام اینجوری بودی الکی کلاس نذا!!!!

  37921

یادمه بچگیا میرفتم بقالی میگفتم : یه بسته "قرص خنده" بده.یارو هم یه بسته قرص نعنایی میداد مام میخوردیم خودمونو میزدیم به اوشگولی...به همه چی میخندیدیم...
شاید باور نکنید ولی توهم و حس تلقین پذیریش از شیشه و ماری جوانا هم بالا تر بود...
شمام خوردید تالا؟؟؟؟؟؟؟؟

  37909

ﺍﺯ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿــﺖ ﺁﺩﻣﺎﯾـﯽ ﮐـﻪ ﻫﻤﯿﺸـﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧـﻦ ﺧﯿﻠـﯽ ﺑﺘﺮﺳﯿـﺪ ...

  37886

نکته بین
پسرک در حالیکه با یک دست بسته ای پاستیل و با دستی دیگر، دست پدر را محکم گرفته بود، پله های اتوبوس را بالا رفت.
هردو در صندلی ای در ردیف راست اتوبوس نشستند.
اتوبوس به راه افتاد.
پس از اینکه پسرک تکه ی آخر پاستیل را نیز خورد، پاکتش را با بی تفاوتی بر کف اتوبوس انداخت.
پدر خم شد و در حالیکه پاکت را از کف اتوبوس بر می داشت، انگشت اشاره ی دست چپش را به سمت پسرگ گرفته و چند بار تکان داد. سپس به نوشته ای که روبه رویشان بود، اشاره کرد و گفت: "ببین پسرم! اونجا چی نوشته؟ "لطفا در این مکان آشغال نریزید" باشه بابایی؟ "
پسرک با یک تکان سر موافقت خود را اعلام کرد.
سپس مرد، شیشه ی اتوبوس را باز کرده، و آشغال را به سمت بیرون هدایت کرد.

  37884

راننده با دستمالی ابریشمی برگردن در میدان ونک ایستاده بود و داد می زد: "ولنجک، ولنجک"
هر بار نیز پس از این گلو پراکنی به مردی که کیف سامسونت به دست بیرون تاکسی منتظر بود، رو می کرد و می گفت: « قربان! خیلی عذر میخوام، الان حرکت می کنیم، شرمنده.»
مسافران یکی یکی از راه رسیدند و سوار شدند.
مرد کیف سامسونت دار آخر از همه سوار شد و در را ناخواسته با صدایی بلند، بست.
راننده به او رو کرد و گفت: «هی، وحشی! چه خبرته؟! کندیش!»