تاریخ انتشار : مرداد 1392
دیروز واسه سحری خواب موندم نه اب خوردم نه غذا.
ساعت5 بعدازظهر داشتم از تشنگی تلف میشدم.بیش از حد تشنه بودم.
گفتم برم بیرون چرخی بزنم شاید وقت بگذره یادم بره.
چند تا پسرو دختر دیدم تو بستنی فروشی داشتن میخوردن و میخندیدن.
پیش خودم فکر کردم:
خدایا این 17 ساعتو نمیتوینم تحمل کنیم میخوایم چطور جهنمو تحمل کنیم؟
خدایا به دادمون برس....