تاریخ انتشار : تير 1392
چن روز بود دخترای کلاسمون یه گوشه مینشستنو بهم نگا میکردنو خلاصه پچ پچ و خنده داشتن منم زیر چشی نگاشون میکردم یه روز یهو یکیشون آمد گف آقا حمیدی شما ازدواج کردین؟؟
منم با یه پوزخند گفتم نه بابا کی به ما زن میده
میگه:آره منم همینو به بچه ها گفتم