دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 87238

تاریخ انتشار : تير 1392

*"..."*
قسمت 9
مسیحا وارده خونه میشه-صدای گریه نوزاد میپیچه تو فضای خونه، همه جا تاریک بود! سریع از پله ها بالا میره دره اتاقو باز میکنه بدونه اینکه چراغه اتاقو روشن کنه،خودشو میرسونه کنار تخت، بچه از گریه صداش دیگه در نمیومد! بغلش میکنه و تکونش میده، بچه ساکت میشه،همینجور بچه توبغلش میره چراغو روشن میکنه... چشماش به چشمای آبيه زلاله بچه میوفته ک با دقت نگاش میکنه... ی لبخند کمرنگ میزنه... پیشونیشو میبوسه... بچه هم لبخند میزنه... یهو دره اتاق به شدت باز میشه و ی زنه فربه و مسن میاد تو! تا میخاد حرف بزنه مسیحا با عصبانیت میگه معلوم هس کجایی؟ میدونی اگه چند دیقه دیگه دیر میکردم بچه از گریه... وای خدا! چرا انقد تو سر به هوایی مهین! بگیر بچرو گشنشه! غذاشو آماده کن بده بهش! لازم نیس چیزیو توضیح بدی! تو تو اتاقه خودت خابت برده بود صدا گریه ی بچرو نشنیدی!!! اوووف!-زن-ببخش مسیحا جان...-مسیحا جوابشو نميده -همینجور ک داره میره اتاقه خودش به این فکر میکنه ک باید حتما ی پرستار واسه بچه استخدام کنه تو اولین فرصت!-کتشو درمیاره،خودشو پرت میکنه رو تخت دونفرش و دستاشو میزاره زیره سرش و به سقف خیره ميشه...
(ادامه در پست بالا)