دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 85198

تاریخ انتشار : تير 1392

تو خدایی و بتو بنده منم ای خدا بنده شرمنده منم
من ز فعل بد خود دلگیرم بار عصیان بنموده پیرم
گر نباشم بدرت روی سفید من غلامم به حسین شاه شهید
جان آقای من آن تشنه جگر از گناه من عاصی بگذر

خدایا به آن ساعتی که حسین آمد جلوی خیمه ، همه را آرام کرد چند قدم دور شد یک وقت نگاه کرد دید یک خانمی هی روی زمین می نشیند هی بلند می شود به سر وسینه می زند مهلاً مهلا ، یا بن الزهرا. برگشت دید زینب دارد می آید ایستاد و فرمود خواهر مگر نگفتم از خیمه بیرون نیا . صدا زد حسینم یاد وصّیت مادرم فاطم افتادم ، زینبم من کربلا نیستم بجای من زیر گلوی حسینم ببوس ، زیر گلوی حسینش بوسید .