دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 84235

تاریخ انتشار : تير 1392

شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچه ها را برای رفتن به خط آماده می كرديم. حاجی هم دور بچه ها می گشت و پا به پای ما كار می كرد. درگيری شروع شده بود. آتش عراقی ها روی منطقه بود. هر چی می گفتيم: «حاجی! شما برگردين عقب يا حداقل برين توی سنگر.» مگر راضی می شد؟! از آن طرف، شلوغی منطقه بود و از اين طرف، دل نگرانی ما برای حاجی. دور تا دورش حلقه زده بودند. اين جوری يك سنگر درست كرده بودند برای او. حالا خيال همه راحت تر بود. وقتی فهميد بچه ها برای حفظ او چه نقشه ای كشيده اند، بالاخره تسليم شد. چند متر آن طرف تر، چند تا نفربر بود. رفت پشت آن ها.
(خاطره ای از زندگی شهيد همت)