دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 83801

تاریخ انتشار : تير 1392

(ادامه ی پست پایین)
غروب بود و هوا نيمه تاریک، مسيحا از آينه بهشون نگاه ميکنه يعنی در اصل به مانيا نگاه ميکنه! نيلوفر از تو آينه اخم شديده مسيحا رو ميبينه! حالا چرا اخم کرده اين! ای بابا!-نيلوفر: آقا مسيحا ی کوچه پايينتره خونشون،مسيحا ب همون سمت ميره... با راهنماييه نیلوفر جلو درشون توقوف میکنه و پياده ميشه درو براشون باز ميکنه تا نيلوفر بتونه راحتتر ب مانيا کمک کنه پیاده بشه! مانيا تا اونموقع یک کلمه هم با مسیحا حرف نزده بود!درواقع خجالت میکشيد! ب کمکه نيلوفر از ماشين پیاده میشه و روبروی مسيحا قرار ميگیره،سرشو ميندازه پايين،دوطرفه چادرشو محکم ميگيره تو مشتاش،باصدای گرفته ميگه: خيلی... ممنون... - ی نفسه عميق ميکشه و به نيلوفر ميگه: ميشه کليده منو از تو کيفم بدی؟ نيلوفر کليدو ميده دسته مانيا،مسيحا دستاشو گذاشته تو جيبای شلوارشو وايساده اونجا تا مانیا بره تو خونه بعد از اونجا بره! مانيا تا ميخواد کليد بندازه در باز میشه... سرشو بلند ميکنه... نفسش بند مياد! با همون صدای گرفته و صورت رنگ پریده جيغ ميزنه: دادااااشی! و ميره تو بغله داداشش! سفت همديگرو بغل ميکنن! اشک تو چشمای هر دو جمع ميشه هر دو تند و تند ابرازه دلتنگی میکنن! نيلوفر محوه اين صحنه شده-مسيحا آروم و ناباور ميگه: مانی...
ادامه دارد...