دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 83800

تاریخ انتشار : تير 1392

*"..."*
قسمت 7
درمانگاه- مانيارو خابوندن رو تخت بهش سرم وصل کردن-نيلوفرومسیحا هم وايسادن کنارش-مسيحا خيره ب صورت مانيا نگاه میکنه-نيلوفر به مسيحا شک کرده! آخه کی اينکارارو ميکنه واسه ی آدم معمولی! آهی ميکشه و مسيحارو صدا میکنه: آقا مسيحا؟ آقامسيحا؟ دستشو جلو صورته مسیحا تکون ميده مسیحا منگ به سمته نيلوفر برميگرده- نيلوفر: آقا مسیحا ممنونم واقعا نمیدونم چی بگم؟ تا همينجاشم کلی زحمت کشيدين ببخشيد شمام انگار خسته ب نظر مياين تشريف ببريد من خودم وقتی مانيا ب هوش اومد ميبرمش خونشون مرسی-مسيحا: نه همینجا می مونم سرمشون تموم شه من ميرسونمتون-نيلوفر: آخه... -مسيحا دستش رو تو هوا تکون ميده و درحالی ک داره از اتاق خارج ميشه ميگه: من همين بيرونم هروقت سرمشون تموم شد بگين بيام-و درو آرام ميبنده... نيلوفر ديگه داره مطمئن ميشه ک يه چيزی اين وسط هست! يه چيزی که همه چيرو خراب ميکنه! دلش گواهی بد ميداد!! آروم زيره لب میگه: خدایا خودت ب خير بگذرون نذار اون چيزی ک من فکر ميکنم بشه! مانیا طاقتشو نداره!
يک ساعت بعد-داخله ماشينه مسيحا-مانياونيلوفر عقب نشستن-نيلوفر دسته مانیارو گرفته دستش،مانيام سرشو گذاشته رو شونه ی نيلوفرو چشماشو بسته
(ادامه در پست بالا)