دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 83028

تاریخ انتشار : تير 1392

*"..."*
قسمت 6
ماشين ب سرعت ب مانیا نزديک شد! بازوی مانيا کشيده شد و تو بغل يکی افتاد! همون لحظه ماشين از اونجا رد شد! زبونش بند اومده بود دهنش خشک شده بود! نميتونست سرشو بلند کنه و ببينه کی بود که نجاتش داد و الان سفت بغلش کرده! ميخاست بلند شه اما قدرت هيچکاریو نداشت! نیلوفر با گریه رسيد! چادره مانيا دستش بود-نیلو: عزيزم فدات بشم حالت خوبه؟ همش تقصیره من بود! ببخشيد، مانیا میخاست بهش بگه دستمو بگیر بلند شم، ولی نمیتونست! با خودش فکرميکرد چرا اين که بغلش کرده بود نه ولش میکرد نه حرف ميزد!-نیلو: وای ممنون آقا مسیحا اگه شما نبودین... بغض نذاشت حرفشو ادامه بده، مسيحا که چشماشو تا اونموقع بسته بود،باز کرد نیلوفر اشکه تو چشمای مسیحارو دید! یعنی چی؟ چرا گریه میکنه؟ یعنی انقد احساساتیه!!! به مانيا نگاه کرد که از هوش رفته بود! با جيغ گفت: وای مانیا بيهوش شده!!! مسیحا با صدای نیلو به خودش اومد، به مانیا نگاه کرد! چشماش بسته بود!!! سريع رو دستاش بلندش کرد و به طرفه ماشينش دوئيد...
ادامه دارد....