تاریخ انتشار : خرداد 1392
در زندگی آدم
وقت هایی پیش می آید که دوست دارد تمام خاطرات را از ذهنش بیرون بکشد
بچیندشان روی میز و یکی یکی ببوسدشان
اما امان از خاطراتی که نه برای بوسیدن خوبند
نه حتی از ذهن بیرون می آیند …
کز میکنند یک گوشه ی مغز
زانوی غم بغل میگیرند و به تمام خاطرات خوب نیشخند می زنند …
آنوقت است که با خود فکر میکنی کاش مغز به قدری کوچک و ناتوان بود که آدم حتی نمیتوانست اسم خود را به یاد آورد