تاریخ انتشار : خرداد 1392
ي روز ي گلابي مي خواسته چايي بخوره كه يه سگ مياد و قندون رو مي بره
گلابي بهش ميگه چخه . سگه هم به طرز عجيبي شروع مي كنه به پارس كردن و چش غره اومدن
گلابي مي ترسه ،ميگه : به ارواح پدرمه واسه قندام نيست ميگم دندونات خراب نشن