تاریخ انتشار : خرداد 1392
دیشب بعد از ۴ ماه دوری دیدمت ... باز هم روی تختت نشسته بودی... خیلی ذوق کردم... دستای نرمت رو بوسیدم... مثل قدیما .... کلی به چشمای قشنگت نگاه کردم ...حیف که خواب بود ... حیف که بیدار شدم .... حیف که دیگه نیستی تا با لبخندات قند تو دلم آب بشه...حیف که مردگان زنده نمیشوند.... اما بابایی عزیزم همیشه بدون اگه هزار سالم بگذره ،بازم یه نوه داری که مثل الان به یادته و از دیدنت حتی تو خواب شاد میشه.....
(( اگه میشه برا شادی روحش صلوات لطفاً))