دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 77629

تاریخ انتشار : خرداد 1392

بچه ها می خوام براتون قصه ی عشق و بگم چالبه تا ته بخونین. یکی بود یکی نبو تو دنیای به این درندشتی فقط خوبی ها و بدی ها زندگی میکردند!!! یه روز که حوصله شون خیلی سر رفته بود قرار میذارن با هم بازی بکنن !!! با هم تصمیم میگیرندقایم باشک بازی کنند... دیوانگی شروع میکنه بالا و پایین پریدن که من چشم بذارم من من من وبقیه قبول میکنند ودیوانگی چشم میذاره و بقیه قایم میشن وبعد اینکه چشم بر میداره دونه دونه همه رو پیدا میکنه الا عششششششق!!!!!حسادت که از برد عشق ناراحت میشه میره و دم گوش دیوانگی میگه که عشق پشت بوته ی گل رز قایم شده............ دیوانگی هم خوشحال از این اتفاق چوب نوک تیزی پیدا میکنه و میبره فرو میکنه توی بوته ی گل رز وشروع میکنه به داد و فریاد که بیا بیرون پیدات کردم پیدات کردم ولی ناگهان صدای گریه ی عشق بلن میشه و بعدا خودش پیدا میشه که با چشمها ی خونی از پشت بوته ی رز داشت میومد بیرون و بله چشماش کور شده بود.................. دیوانگی که این وضع و میبینه به عشق میگه چه جوری میتونم جبران کنم این وضع رو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عشق میگه تنها کاری که ازت بر میاد این که دستمو بگیری و راهو نشونم بدی و از اون روز به بعد عشق کور شد و دیوانگی تا ابد در کنارش ماند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!