تاریخ انتشار : خرداد 1392
لایک بزنید به افتخار همه ی بابا ها
دستانش از شدت سرما یخ بسته بود
صورتش پراز گرد و خاک بود
از نگاهش میشد سوزش پینه ی دستانش را فهمید ولی دم نمیزد
فقط نگاهی به من کرد و لحظاتی بعد سکوت خانه را شکست
با بغض گفت:
"دخترم نگران شهریه دانشگاه نباش .بشین فقط درس بخون که بابایی رو سر افراز کنی"
سرشان را برگرداند که اشک را در چشمانش نبینم و در را باز کرد و رفت....
""فدای تموم پدرای زحمت کش دنیا بشم.عاشقتونم"
اگه موافقید لایک بزنید