تاریخ انتشار : خرداد 1392
یادش بخیر وقتی کوچیک بودم و دلتنگ بابام میرفتم بغلش میخوابیدم و ازش میخاستم برام قصه بگه اونم با همه خستگیش برام قصه میگفت:"یه حسن اقا بود یکی جوجه داشت-2تا موش داشت-3تا ببعی داشت..."و اینقدر این داستانو کش میداد تا خوابم ببره واگرم یه زمانی داستانهاش پایانی داشت من خیلی زودتر ازینکه داستان تموم بشه از گرمای اغوش پرمهرش بخواب رفته بودم...
*بابا جونم تا پایان همون قصه های بی پایانت دوستت دارم*