دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 75949

تاریخ انتشار : خرداد 1392

یادش بخیر وقتی کوچیک بودم و دلتنگ بابام میرفتم بغلش میخوابیدم و ازش میخاستم برام قصه بگه اونم با همه خستگیش برام قصه میگفت:"یه حسن اقا بود یکی جوجه داشت-2تا موش داشت-3تا ببعی داشت..."و اینقدر این داستانو کش میداد تا خوابم ببره واگرم یه زمانی داستانهاش پایانی داشت من خیلی زودتر ازینکه داستان تموم بشه از گرمای اغوش پرمهرش بخواب رفته بودم...
*بابا جونم تا پایان همون قصه های بی پایانت دوستت دارم*