تاریخ انتشار : ارديبهشت 1392
ديشب خونه ي دختر عمه ي بابام بوديم ..
اينا يه پسر حدودا 5ساله دارن!
بابام هي اين بچه رو اذيت مي كرد مي گفت
به به چه دختر خوبي اينم مي گفت من دختر نيستم پسرم!!
اينقدر بابام گير داد بچه عصبي شد شلوار و شرتشو با هم كشيد پايين
گفت : " ديــــــــدي !؟ دختــرا كه ازينا ندارن! "
بـــابـــــام :| !!
مــن =)))))