تاریخ انتشار : ارديبهشت 1392
یکی از لذت هایی که نیست .............
هر بار که باران می بارد میدویی کنار پنجره همون لحظه زنگ می زد. می گفت:کجایی من کنار پنجره.می گفتی:منم کنار پنجرم.می گفت:روی پنجره ها کن واسمم وبنویس منم اسمتو مینویسم.ولی الان هر دفعه بارون میاد تنهایی وایمیستی کنار پنجره ها میکنی اسمشو می نویسی ولی نمیدونی اون الان اسمه کیو مینویسه