دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 70926

تاریخ انتشار : ارديبهشت 1392

دیروز رفته بودیم مراسم ختم یه آقایی
(خدا همه اسیرای خاکو بیامرزه)
خانومش نشسته بود جلوی عکسش و زار زار گریه میکرد، دختر چهار سالش که انگار از هیچی خبر نداشت واونجا بدو بدو بازی میکرد، اومد دستای مامانشو گرفت و بازبون شیرین بچگیش گفت مامانی گریه نکن دیگه بیا بازی کنیم
یه خانومی چن تا ظرف خرما وحلوا آورد، دختر بچه کوچولو دوئید سمتش و گفت آخ جووون حلوا حلوا،منم میخوام. وتند وتند حلواها رو میخورد
بی اختیار اشکام جاری شد و تو دلم گفتم اگه میدونستی حلوای کیه...
به سلامتی همه مامان باباهای دنیا که هرچی تو زندگی داریم از دعا وبرکت وجود اوناست