دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 65058

تاریخ انتشار : فروردين 1392

امير از عملِ بابابزرگش گفت. پس بذارين منم از بيمارستانِ پدر بزرگم بگم.
ساعتِ ١٢ شب تلفنِ خونه زنگ مي خوره. مامانم گوشي رو جواب مي ده و مي زنه زيرِ گريه. بابام مي پرسه چي شده؟ مامان ميگه: بابا بزرگ بيمارستانِ. ميرن بيمارستان اما بدونِ منو خواهرم.
فرداش مي بينم كسي خونه نيست!!! زنگ ميزنم مامانم. بهم ميگه حالِ بابابزرگ بهترِ. -خوب خدا رو شكر.
ميرم كلاس. ظهر بر ميگردم خونه. بازم كسي نيست. بابام زنگ ميزنه و ميگه: سينا بابا بزرگ خوب شده الانم مهموني گرفتيم زود حاضر شو دارم ميام دنبالت. از خوشحالي بدونِ خدافظي گوشي رو قطع مي كنم. بهترين لباسمو تنم ميكنم.
بابا مياد خونه. ميگه سينا جان پيرهنِ مشكي نداشتي؟ -واسه چي مشكي؟
سرشو مي ندازه پايين و مي گه بابا بزرگ رفته يه جاي خوب.
واي... با مشت ميزنم تو سينه بابام. ميگم: دروغگو چرا دروغ مي گي؟ ميزنم زيرِ گريه.
واي خدا حتي منو واسه خاك سپاري خبر نكرده بودن. چرا؟ حتي خواهرم مي دونست اما من نه؟ چون من عاشقِ بابا بزرگ بودم.
امروز سالگردشونه. به اين زودي چند سال گذشت...