تاریخ انتشار : فروردين 1392
هی روزگار
رفته بودیم با بچه ها بیرون
5 نفر بودیم همشون مخاطب خاص دارن
دو ساعتی که باهم بودیم مخاطباشون شروع کردن به اینا زنگ زدن و احوال پرسی و بگو بخند و عشوه و ناز کردن
دلم بدجوری گرفت
داشتم منفجر میشدم
یاد اون روزا افتادم که روزی نبود از خواب بیدار نشه و بهم زنگ نزنه
با اون صدای ناجور و گوش خراشش
کل روز رو شارزز میشدم
ای خدا یه زمانی همه به ما حسودی میکردن
حالا من حسودی!!:-(
لایک=چشمتون زدن میثم