دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 55143

تاریخ انتشار : اسفند 1391

امروز تو مغازه نشسته بودم..داشتم پستاتونو میخوندمو میخندیدم...خوشو شنگول بودم.....
یهو یه خانومی چهل پنجاه ساله اومد تو ....خندیدنمو قطع کردمو صدای آهنگم بستم..گفتم بفرمایین...؟
خانومه گفت:جوون یه کمکی کن...مریضم......و...
اون داشت حرف میزدو من پیش خودم گفتم داره دروغ میگه.....داشتم با خودم فکر میکردم که یهو خانومه بغض کرد...تو صداش بغض بود...راحت میشد بغضو توی صداش فهمید.....
تو چشاش میشد اشکو دید...
میشد نداری رو دید.....
میشد شرمندگی جلو بچه هاشو دید.....
میشد هزار تا چیزه دیگه هم تو چشاش دید که شاید کلکسیون بیچارگی بود....میشد شرمو تو نگاهش دید که از سر ناچاری داره کمک میخواد...
بغضم گرفت...بدجوریم بغضم گرفت....پیش خودم گفتم این به خاطر بچه هاش اومده ...
آره شک ندارم که به خاطر بچه هاش اومده بود....
یه کمکی کردمو رفت...ولی باعث شد کلی فکر کنم......به اونایی که ندارن....به اونایی که امسال عید بازم مثه هر سال طعم لباس نو رو نمیچشن....لباس نو که چیزی نیس...به اونایی که حتی یه غذای خوب واسه خوردن ندارن....
خدایا کمکشون کن...خودت کمکشون کن.....برسونشن به اونجایی که باید برسن....
یه مهرو محبتیم توی دل ماها بنداز که اگه کسی ازمون کمک خواست...بدون چون وچرا کمکش کنیم....
اصلا قبل از اینکه دستشونودراز کنن به سمتمون...خودمون دستشونو بگیریم....کمک کن آدمیت یادمون نره......کمک کن قبل بغض کردنشون درکشون کنیم...!!!!!