تاریخ انتشار : اسفند 1391
سیلی زد و گفت:تو به من خیانت کردی.
گفتم:تو هم بکن…
چند ماه گذشت تا او را سوار ماشین عروسش دیدم!
با خنده اومد سراغم و گفت:دیدی تونستم منم خیانت کنم؟!
داماد اومد با من روبوسی کرد و گفت:خیلی مردی!گفتی چیکار کردی؟
خندیدم و رفتم؛بعدأ فهمید که سرطان داشتم!
اومد و گفت:بی معرفت چرا این کارو کردی؟
گفتم:من تو عروسیت خندیدم ولی تو توی ختمم گریه نکن…
و این بود دل من…