تاریخ انتشار : اسفند 1391
یک زن نشسته از سر شب گریه می کند
دندان فشرده بر سر لب گریه می کند
گاهی ز ناتوانی خود ضجه می زند
گاهی از انفجار غضب گریه می کند
قندیل قلب یخ زده اش کم نمی شود
وقتی ز سوز آتش تب گریه می کند
گاهی نگاه رو به جلو می چزاندش
گاهی ز عمر رو به عقب گریه می کند
آن قدر اشک زن دم چشمش نشسته است
بر نعش هسته های رطب گریه می کند
بر حال قهرمان غزل های من گریست
وقتی شنید از سر شب گریه می کند