تاریخ انتشار : اسفند 1391
چند وقت پیش کشیک بودم
ساعت 4 صبح بود
یه نوزاد بدحال اومد دنیا نفس نمیکشید
مادرش به هرچی و هرکی که به ذهنش میرسید قسم میداد که بچشو نجات بدیم
بالاخره بعد از یه احیای پر از استرس با صدای گریه بچه تموم خستگیمون از تنمون رفت
مادرش از خوشحالی نمیدونست چیکارکنه گریه میکردو دعا میکرد
منم پابه پای مادره گریه میکردم گریه خوشحالی ولی همراه با بغض همیشگی