تاریخ انتشار : بهمن 1391
لایک نمیخواد درموردش یکم تامل کنید...
زمستون بود وکلاغه غذاپیدانکرده بود واسه سیرکردن بچه هاش...گوشت تنشو تیکه تیکه میکرد تابچه هاش گرسنه نمونن...زمستون تموم شد وکلاغه مرد...بچه هاش گفتن خوب شد مرد وخلاص شدیم ازاین غذای تکراری....
این است قصه ی روزگار....