دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 48045

تاریخ انتشار : بهمن 1391

صدايي از آن نمي آمد.  نميدانستم آمدي سراغش يا نه. ياد سري قبل افتادم تا صداي پاهايم را شنيده بود چه بي قراري مي كرد ولي امروز صدايي نمي آمد. رفتم نزديكتر تا بهتر بشنوم. چيزي نشنيدم نميدانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت ...
بانگراني بين انبوهي از جعبعه ها دنبالش ميگشتم، كم كم داشتم خوشحال ميشدم كه آمدي سراغش ولي افسوس ديدم همچون دلي شكسته زير انبوهي از جعبعه ها گرفتار بود. به سختي شناختمش گذر روزها و جبر زمان چهرش را تغيير داده بود خودش بود جعبعه ١٤٣٢...
ديگر تواني براي صدا زدن نداشت وقتي در جعبعه را باز كردم چشمان منتظرش را ديدم، چشمانش منتظر آمدن تـــ ـــو بود ...
سكوتي بين ما حكم فرما بود فقط با نگاه هايمان با هم حرف ميزديم.  از انتظار مي گفت از اينكه شب ها به اميد اينكه فردا تــ ــو بيايي، شب هاي دلگير امانات را سپري مي كنه و به اميد اينكه دست هاي گرم تـــ ــو را در دستش بگيرد، شب هاي سرد تنهايي را تحمل مي كنه و به اين اميد كه يك روز تـــ ــو صدايش بزني و انرا فرابخواني روزهاي بي هويتيش را سپري مي كنه ...
در انتظار آمدن تـــ ــوست تا تـــ ــو بيايي تا زندگيش با تـــ ــو آغاز شود...
يك جورايي از ديدن من ناراحت شد چون تنها آرزويش ديدن تـــ ــو هستش...
بي آنكه چيزي بگم در سكوتي بي حد و مرز در جعبعه را بستم و به اين اميد كه تـــ ــو بيايي سراغش تحويل امانات دادم ...