دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 48011

تاریخ انتشار : بهمن 1391

عشق کودکانه رها:
توی یه روز ابری من و عشقم رفتیم قهوه خونه.(قبل ازدواج) نشسته بودیم که بارون شدیدی شروع شد همه بدو بدو اومدن داخل ساختمون اما من و عشقم دست همدیگرو گرفتیم رفتیم توی اون بارون قدم زدیم.
همه داشتن نگاهمون میکردن اما ما بیخیال دنیا از عشق و دوست داشتن حرف میزدیم.بارون که بند اومد دوتامون خیس خیس بودیم. پیرمردی که اونجا کار میکرد بردمون کنار بخاری دوتا چایی هم اورد که گرم شیم. گفت خیلی وقته عاشقایی مثل ما ندیده.
از اون روز به بعد پاتوقمون شد همون قهوه خونه و همه داستان عشقمون رو فهمیدن و هر موقع میرفتیم واسه اینکه به هم برسیم همشون برامون دعا میکردن