دسته بندی ها

منوی اصلی

طنز

جوک ها

پیامک ها

پیامک موضوعی

پیامک مناسبتی

مرامنامه 4جوک

نمایش مطلب شماره 46762

تاریخ انتشار : بهمن 1391

یروزی میره...میره و تنهام میزاره...یکی از همین روزها... من اینو میدونم... از اول هم میدونستم... یه دوستی ساده بود که آخرش به یه جدایی توافقی ختم بشه... چطور میتونم باور کنم بتونه موقع رفتن اینقدر دلش سنگ باشه؟ منکه به هوای همین بودن موقتی همه چیزو قبول کرده بودم حالا چرا اینقدر بیتابم؟ اونقدر که از حالا هرشب چشام بارونیه واسه اون لحظه لعنتی که مجبورم تو چشماش که همه دنیام شدن نگاه کنم بخندم و بگم خوشبخت بشی... رسما" دارم خودمو زندگیمو نابود میکنم... اینجا مقصر کسی نیست... کسی به من دروغ نگفته... هیچکس واسم فیلم بازی نکرده... من اشک میریزم واسه حقیقتی که میدونم و مجبورم کنار بیام... چون محتاجم به بودنش... به لمس دستاش... آغوش امنش... آرامش حرفاش... دوست داشتناش... که قراره ازم گرفته شه... حتی نمیتونم واسه توجیح تنهاییم پشت همه گریه هام خودمو دلداری بدم که "یه بی معرفت بود... یه دروغگوی پست... لیاقتمو نداشت... یا ارزش نداره گریه نکن..." من تنم از حالا واسه روزهای بدون اون واسه دوری و دلتنگی داره میلرزه... آخ که چقد درد داره وقتی خودت خودتو آتیش میزنی...
"من خیلی میترسم از ندا-----شت------نش خیلی"