تاریخ انتشار : بهمن 1391
يه مدت بود باباش اينا ميگفتن ديوونه شده . يه شب باباش زنگ زد بهم گفت امشب ميخوا بريم عروسي بيا پيش اين ديوونه كار نده دست خودش ! منم رفتم پيشش خودمم مجهز كرده بودم به انواع سلاح براي مقابله بايه ديوونه
باباش اينا رفتن من موندم و اون اومد پيشم گفت : تو هم فك ميكني من ديوونه ام ؟؟
گفتم نه بابا !
گفت : ميدونم فك ميكني ديوونه ام ولي اون از من ديوونه تره گفت با من ازدواج ميكنه ولي رفت با يكي ديگه ازدواج كرد امشبم عروسيشه ...